#داغدیدگان_پارت_62
دستش را به ارامی روی سنگ قبر واسامی طلایی کشید وادامه داد ..
-اونها زیر خاک ..هنوز هم نمیتونم باور کنم ..
-باید باور کنید ...باورکنید که عمرتون به دنیا بوده همین ..وقت رفتن اونها رسیده بوده ووقت رفتن ما هنوز نرسیده ..پا فشاری بی جا نکنید ..
فروغ با همان چشمان بی فروغ پرسید ..
-شما میتونید با غم دخترتون کنار بیاید ...؟
امیرحسین مکث کرد ..عجب سوال سختی ..واقعیت این است که حتی امیرحسین هم با وجود تمام شعارهایی که میداد هنوز نتوانسته بود با جالی خالی دخترش وتنهایی هایی که شیوا مسئولش بوده کنار بیاید ..
فکری کرد وبا صداقت جواب داد ..
-نه سخته ..اینکه میدونم مادرش اهمال کاری کرده وبا دیر بردن دخترم به بیمارستان باعث این اتفاق شده عذابم میده ولی مگه کاری از دست من ساخته است ..؟ماها موندیم ،اونها رفتن ..بهتره به کاری که وظیفمونه عمل کنیم ..زندگی کردن ..
امیرحسین سکوت کرد وبه ارامی از جیبش بیسکویتی در اورد ..
-بفرمائید ..فکر کنم فشارتون افتاده اینبار به جای بچه ها شما بخورید ...
چشمان فروغ دوباره کاسه ی اشک شئ ..این اشک ها با وجود تمام ان شعارها خشکیده نمیشد ..هیچ وقت وهرگز ..
به ارامی بسته ی بیسکوئیت را از مرد گرفت وباز کرد ..مزه ی شیرین بسکویت ها کمی حالش را بهتر کرد .حداقل عقلش را دوباره به کار انداخت ..
romangram.com | @romangram_com