#داغدیدگان_پارت_59

فروغ زار زد وگریه کرد..روی سنگ قبر وصورت ها دست کشید ..ودرنهایت به قدری خسته شد که همانجا درهمان هوای سرد بهمن ماه خوابش برد ..

امیرحسین حس کرد قلبش مشت شده ...کوچک شده وطاقت دیدن وضع وحال زن را ان هم در این شرایط ندارد ...

کمی ایستاد شاید حال زن روبه راه شود وسر از سنگ سرد بردارد ..ولی انگار فروغ از هوش رفته که حتی بعد از نیم ساعت هم از جایش تکان نمیخورد ..ترس در دل امیرحسین نشست ..نکند حالش وخیم باشد ..؟

ناخواسته قدم تند کرد وبه زن رسید ..با تردید به سمتش خم شد ...چشمهای بسته ی زن نگران ترش میکرد ..

بی اراده به ارامی زن را صدا کرد ..

-خانم ..؟خانم حالتون خوبه ..؟

زن که عکس العملی نشان نداد ،تپش قلب امیرحسین هم کند شد ..کنار زن زانو زد وبا صدای بلندتری صدا کرد ..

-خانم ..؟ صدامو میشنوید ...؟

فروغ تکانی به خودش داد که امیرحسین نفس اسوده ای کشید ..خدا رو شکر که حالش خوب است ...هرچند که به این شرایط نمیشد گفت خوب ..

فروغ سر از سنگ بلند کرد..تمام صورتش سرخ شده بود ونیمه ای که روی سنگ سرد بود به کبودی میزد..

امیرحسین واقعا نمیتواند نگرانی ای که تمام وجودش را در برگرفته پنهان کند

-حالتون خوبه ..؟کمکی از دستم برمیاد ..؟

زن تنها زمزمه کرد ..

romangram.com | @romangram_com