#داغدیدگان_پارت_57
***
فروغ بعد از شنیدن حرفهای پر تب وتاب ابولفضل تا خود بهشت زهرا یک سره گریست ..گریست وزیر لب حسین وبی وفائیش را لعنت کرد ..عجب شوهر نامردی بود ..تنها رهایش کرده بود در این دنیای درندشت تا هرکس وناکسی به خودش اجازه ی قدم جلو گذاشتن بدهد ..
تازه ابولفضل یکی ازبهترین خواستگارانش بود ..بودند پیر وپاتالهایی که به دنبال لَـله برای بچه هایشان یا یک معشوقه وپرستارِ ترگل وورگل برای ایام پیری میگشتند ..
تا فروغ به بهشت زهرا برسد به قدری هق زده وگریه کرده بود که نفسش دیگر بالا نمی امد ..ابولفضل با شهامتش ..با منتظر می مانم هایش ..سسیتم فکری فروغ را بهم ریخته بود ..آنقدر از بین ماشین ها ویراژ داد وپا روی پدال گاز فشار داد که رسیدنش به بهشت زهرا کار خدا بودوبس ..
هرچند که فروغ از خدایش بود یک بار دیگر طعم نا پختگی در رانندگی را بچشد ویک راست پیش عزیزانش برود ..
فروغ حتی فراموش کرده بود مثل همیشه دسته گلِ رز بخرد ..از ماشین که پیاده شد وپل منحنی شکل کنار قطعه را رد کرد تازه نگاهش به پدر مستانه افتاد ..
آه از فغانش بلند شد ..به هیچ عنوان در این شرایط امادگی رو به روشدن با اون را نداشت ..نه با این چشمهای پف کرده وسرخ واین سینه ی پراز درد ..
ازهمانجا هم میتوانست تشخیص دهد که مرد دارد قران میخواند ..زیر درختی سنگر گرفت وبا همان چشمهای سوزان منتظر رفتن مرد شد ..
از طرف دیگر شیوا هم که مستقیما به امیرحسین نگاه می کرد متوجه زن وجلو نیامدنش شد ..چشمهایش را ریز کرد وبه زن خیره شد ..زن همانی بود که هفته ی قبل سرخاک با امیرحسین صحبت میکرد ..همانی که با ان رخت ولباس سرا پا مشکیش حس شرمساری را درشیوا صد برابر کرده ..
امیرحسین بعد از دقایقی قران را بست وبلند شد..جستگوگرانه اطراف قطعه را کاوید .به دل فروغ برات شد که چشم های پدر مستانه به دنبال او میگردد ...خودش را بیشتر مخفی کرد وبازهم چشم انتظار رفتن مرد ماند ..
امیرحسین ناامید از دیدن فروغ قران را به دست گرفت وراه افتاد دم غروب بود ومطمئن بود باز هم باید یک هفته ی دیگر منتظر دیدن زن بماند ..ازکنار درخت هم رد شد ونگاه شیوا رو با خودش کشید...
romangram.com | @romangram_com