#داغدیدگان_پارت_55

-امرتون رو بفرمائید ..

ابولفضل که معذب بودن فروغ را حس میکند نگاه خیره اش را از او جدا کرد وبه حرف آمد ..

-راستش مامان چند سری پیغام فرستادن برای اشنایی وخواستگاری ..ولی مثل اینکه شما هنوز امادگی نداشتید ..

حرفی که از لبهای چفت شده ی فروغ بیرون نیامد ..دوباره حرفش را از سر گرفت..

-خواستم خودم باهاتون صحبت کنم ..میدونم که الان وقت مناسبی نیست ولی فقط خواستم ..خواستم ..

زبان ابولفضل با دیدن تندیس بی همتای زیبایی وتنهایی مقابلش درلحظه بند امد ..انگار که فروغ درعالم خودش بود ..یعنی به حرفهایش گوش میداد ..؟شاید نه ..چشمهای خیره ی فروغش فریاد میزد که گوشش با او نیست ..

بیچاره فروغ در دوازده سال پیش ..زمانی که حسین ازاون خواستگاری کرد سیر میکرد..

-فروغ خانم ..!؟

فروغ پریده از هپروت تنها سر بلند کردوخیره شد به نگاه ابولفضل ...این نگاه از آنهایی بود که اگر دلدار بودی اب میشدی از تب داغش ...

-من هرچقدر که بخواید منتظرتون میمونم ..

فروغ بالاخره لب بازکرد ..

-ازتون خواهش میکنم اینکار ونکنید ..

ابولفضل مثل یک تکه یخ مانده زیر اشعه ی تند خورشید وارفت ..

romangram.com | @romangram_com