#داغدیدگان_پارت_54
ابولفضل زیر نگاه فروغ که چند ثانیه ای بیشتر به طول نمی انجامد دست وپایش را گم می کند ..امده است برای کلام اخر ..ولی نگاه تیز فروغ هرچه را که در ذهن دارد می پراند ..فروغ تا به خود امد ..سر به زیر شد و ابولفضل تازه اب گلویش را قورت داد .. شده بود مثال پسرکان چهار ده ساله ..سراپا شور وهیجان وشیفتگی ..دراین حالت حتی نمیداند چه میخواهد بگوید وحرف را از کجا شروع کند ..
-فروغ خانم ..؟به جا اوردید ..؟
فروغ همان گونه سر به زیر میگوید ..
-بله پسر حمیرا خانم ..
حضّی وافر تمام وجود ابولفضل را در بر گرفت ..پس فروغ او را میشناسد ..خدا رو شکر حداقل میداند کیست وبرای چه موضوعی قدم جلو گذاشته ..
تعلل ابولفضل که زیاد شد فروغ همانگونه سر به زیر پرسید .
-امری داشتید ..؟من باید برم ..
ابولفضلِ دل داده ،حتی متوجه حرف فروغ هم نمیشود ..وخیره مانده بود به فروغ ..امان از دستِ این دلِ عاشق ...
-اقا ابولفضل ...؟
روح ابولفضل به پرواز درآمد ..چه لحن زیبایی دارد فروغ ..ابولفضل را که با این لحن صدا کردن،در لحظه بنده ی خود میکند
وابولفضل جانش درمی رود برای نگفتن یک جانمِ ازته دل ..
-بله بله ..
romangram.com | @romangram_com