#داغدیدگان_پارت_53



دوشنبه عصر بود که فروغ با همان رخت ولباس سیاه مانند هردوشنبه از خانه بیرون امد ..مریم بانو سری به افسوس تکان داد وحسن اقا تنها با حرکت چشم فروغ را دنبال کرد ..ابولفضل که دمِ درحیاط خانه شان منتظر فروغ بود با دیدنش بی اراده به راه افتاد ..

امروز میخواست این طلسم افتاده به جانش را بشکند ..دیگر هرچه صبرکرده بود بس بود ..قدم هایش را درمیان تپش های نامنظم قلبش جلو گذاشت وهمزمان با بازکردن در ماشین به فروغ رسید ..

-فروغ خانم ..؟!

دست فروغ روی دستگیره ی در خشک شد این دیگر که بود که اسمش را میدانست؟...برگشت ومتحیر ماند از دیدن مرد پشت سرش.. صورت مرد نیمه اشنا بود حتم داشت یکی از همسایه هاست .. انگار فروغ چند باری درکوچه وخیابان مرد را دیده بود ..

-بله ..؟

-میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ...؟

فروغ معذب شد ..کلافه شد ..مرد را به خوبی نمی شناخت ..ومرد طلب چند لحظه از وقتش را می کرد ..

-ببخشید ولی شما رو به جا نمیارم ..

-ابولفضلم ..همسایه ی روبه روئیتون ..

آه ..تازه دوزاری فروغ افتاد ..ابولفضل بود .. پسر حمیرا خانم ..همانی که ذکر وخیرش یکسره ورد زبان مادرش بود ...همانی که مدام پیغام پشت پیغام می فرستاد ..

فروغ بی اراده نگاهش روی صورت مرد گردید ..انگار خودش هم دوست داشت بفهمد ابولفضلی که مادرش به به وچه چه کنان راجع به او حرف میزند کیست ..والحق که مریم بانو حقیقت را گفته ...مرد ایستاده مقابل فروغ نشانه ی بارز یک مرد بود ..

قوی وبلند قامت ..اتو کشیده ومرتب ..شلوار جین پوشیده وپیراهن کالباسی رنگ .هوم ...خوش تیپ است ..خوش قد وبالا ..البته زیاد زیبا نیست ولی مرد بودن کاملا برازنده اش است

romangram.com | @romangram_com