#داغدیدگان_پارت_52


اصلا از کجا میفهمید ..؟کف دستش را بو نکرده بود که هردو همسایه اند وابولفضل واله وشیدای فروغ ،دختر همسایه ی روبه رویی

-دستت درد نکنه همه اش تموم شد ..؟

-اره جز یکی از دفترها بقیه کاملن ..من برم ..؟

-برو خسته نباشی ..

دفترها را براساس تاریخشان سوا کرد ونفهمید که ابولفضل کی از مقابل چشمهایش گم شد ..دراداره هیچ کس از وضع وحالش خبر نداشت ..دوست صمیمی ای هم نداشت

خودش بود ومادر پیرش وگه گاهی برادرهای همیشه مشغولش ...حتی ابولفضل هم نمیدانست امیرحسین دختری داشته که فوت کرده وکنار به کنار سنگ قبر شوهر وپسر فروغ خاک شده ..

عجب چرخ گردانی بود این روزگار ! همه چیز وهمه کس درعین غریبه بودن به هم ربط داشتن ..ابولفضل عاشق دوازده ساله ی فروغ بود وفروغ وابسته به حسین ووحیدِ رفته ..وامیرحسین بی تاب ونگران فروغ ..

وفروغ درمرکز تمام این احساسات حتی روحش هم خبر از احساسات هردو مرد نداشت ..خودش را حبس کرده بود در اطاق مجردیش وروزها را بی انگیزه وبی هدف میگذارند ..البته شاید بشود گفت که یک هدف داشت.. ان هم مردن ورفتن ..

درکلام که ساده بود ولی درعمل فروغ همیشه شکست میخورد ..انگار به راستی عمرش به دنیا بود ..مطمئن بود حتی اگر رگ دستش را هم بزند بازهم عزرائیل به سراغش نمی اید ..

وقتی از میان ان اهن پاره های در هم تنیده نیمه بیهوش بیرون امده بود وبرای بار دوم هم مادرش به نجاتش امده بودفهمیده بود که فعلا حق مردن ندارد باید میماند وروزها را سر میکرد

باید زندگی می کرد ..باید زنده می ماند ..




romangram.com | @romangram_com