#داغدیدگان_پارت_51
ابولفضل دفتر دستکش را جمع کرد وطول راهرو را رد کرد ..فکرش درگیر فروغ بود.. مریم خانم اینبار اب پاکی را روی دست مادرش ریخته بود ..اینکه حمیرا خانم دیگر حق صحبت کردن راجع به ابولفضل وخواستگاری را ندارد ..
گفته بود روحیه ی فروغ به شدت خراب است واگر بیشتر از این با اعصابش بازی کند ممکن است کار دست خودش بدهد ..
همین یک جمله کافی بود تالبهای ابولفضل بسته شود ..دیگر پشت دستش را داغ می کرد وحمیرا خانم را نمی فرستاد ..اینبار باید خودش دست به کار می شد
بهتر بود کمی پا روی اصول وعقاید اخلاقیش بگذارد وبا فروغ مستقیما صحبت کند ..شاید اگر با فروغ همکلام می شد می توانست تحت تاثیر قرارش بدهد ..
حداقل شنیدن جواب نه از زبان فروغ ،بهتر از شنیدن غرغرهای حمیرا خانم بود ..اینکه نشد زندگی ..چشمهایش پی در پی به دنبال فروغ بود ..خواب وخوراک هم که نداشت ..ترجیح میداد کار را یکسره کند ..دیگر بس بود دست روی دست گذاشتن ومنتظر ماندن ..
از طرف دیگر امیرحسین همانگونه که به سرعت عددها را وارد برنامه میکرد به فروغ فکر می کرد ..دیدارشان به هفته ی دیگر کشیده بود وامیرحسین از الان بی تاب بود ..وبیشتر از بی تاب بودن ،نگران بود ..
ازطرفی هم خوشحال بود که زن در ان باران سیل اسا به بهشت زهرا نیامده واز طرف دیگر مثل همیشه نگران احوالات زن بود ..
بار اخری که اورا دیده ، رنجور تر ورنگ پریده تر از همیشه بود .مخصوصا با ان نگاه مات وشیشه ای بدجوری امیرحسین را دلواپس خودش کرده بود ..امیرحسین ناخواسته احساس مسئولیت میکرد .انگار که حسین ِ زیر خاک تمام بار مسئولیتش را بر دوش امیرحسین گذاشته بود ..
ابولفضل دفتر حساب ها رو روی میز امیرحسین گذاشت ..
-بیا داداش ..همه اش کامل شد ..
امیرحسین که با صدای برخورد دفترها از خیالاتش بیرون امده بود سر بلند کرد وگیج به ابولفضل نگاه کرد ..
آخ که امیرحسین حتی در مخیله اش هم نمی گنجید مردی که مقابلش با صورت بشاش ایستاده خاطر خواه چندین وچند ساله ی زن سیاهپوش است ..
romangram.com | @romangram_com