#داغدیدگان_پارت_50
حمیرا که جواب دلخواهش را نگرفته بود لبهایش اویزان شد ..انتظار داشت بعد از ان همه برو بیا واشنایی ..فروغ حداقل گوشه چشمی به پسرش داشته باشد ولی انگار فروغ داغ دارتراز این حرفها بود ..
مریم که ناراحتی حمیرا را دید دست وپایش را گم کرد ..اگر قرار بود وصلتی صورت بگیرد وفروغ عروس حمیرا شود شاید حمیرا روزی تمام این سردواندن ها را تلافی میکرد ..با ناراحتی بازهم دستهایش را به هم مالید ..
-تروخدا از دست فروغ دلخور نشو ..فروغ رو هم مثل ابولفضلت ببین ..بچه ام خیلی غصه داره ..یکم مهلت بدید هنوز هشت ماه هم نگذشته ،من از طرف خودم قول میدم اگه روزی هم فروغ بخواد ازدواج کنه ابولفضل جاش رو تخم چشم من وحسن اقا باشه ..
حمیرا کمی امیدوار شد
-پس قول فروغ رو به ابولفضل بدم ..؟
مریم ساکت شد ..چه میگفت؟ ..اگر میگفت اری ..وبعد فروغ زیر تمام قول وقرارها میزد دیگر روی نگاه کردن درصورت درو همسایه را نداشت ..اگر هم میگفت نه ،که حمیرا را رنجانده بود ..
-چی بگم والا..روم سیاه ..نمیتونم قرای بذارم وقولی بدم ..
با حرفی که از دهن مریم بانو درامد واقعا به حمیرا برخورد ...مریم حتی حاضر نبود لفظی قول بدهد ..انگار تمام این مدت اب درهاون میکوبید ..اخم هایش درهم رفت ودر یک لحظه ازجا بلند شد ..
-پس بهتره دیگه مزاحمتون نشم ..
مریم با حس ششمش به خوبی درک کرد که حمیرا عصبانی شده ..درصدد رفع وروجوع حرفش برامد ولی دیگر دیر شده بود .حمیرا با قدم های پرشتاب ازخانه بیرون زده بود ..
مریم اهی کشید وبا ناراحتی حمیرا را بدرقه کرد ..کاش فروغ اینقدر لجبازی نمیکرد ...کاش ..
romangram.com | @romangram_com