#داغدیدگان_پارت_5

منظورش به لباسهای تمام قد سیاه فروغ بود که انگار جزتمام نشدنی زندگی دخترش شده بود ومریم بانو هربار بادیدن سیاهی سرتا به پای دخترش عجیب به یاد بخت سوخته اش می افتاد ...

فروغ همانطور زل زده به قاب پنجره لب زد ..

-دلم ور نمیداره روشن بپوشم ..پسروشوهرم رو با دستهای خودم زیر خاک کردم .. هنوز کفنشون خشک نشده چه جوری رنگ روشن بپوشم ..؟

-اخرش که چی ..؟اونها رفتن وتو موندی .نمیشه که تا ابد عزادار بمونی ..؟توهنوز جوونی مادر ..بسه دیگه.. دست از این لجباری بردار ..به خدا هستن کسایی که هنوز درِ این خونه رو به خاطرت میزنن ..

فروغ هنوز هم خیره بود ..به کجا ..؟؟؟؟

خدا داند ..ومریم بانو همچنان ادامه میداد ..

-حمیرا خانم بازهم برای ابولفضلش پیغوم پسغوم فرستاده ..

فروغ خیره لب میزند ..

-من که جوابم رو قبلا دادم ...

مریم بانو دست به کمر شد ..

-تو به نه گفتن وبی فکر حرف زدن میگی جواب ..؟

یه نگاه به خودت بنداز ..به یه گوشه نشستن وغمبرک زدن وسیاه پوشیدن نمیگن زندگی ...چند بار باید بهت بگم؟ ..تو سن وسال وشرایط تو بهتر از این آدم پیدا نمیشه ..

هم دستش به دهنش میرسه وهم مثل رضا سلطانی که سر پیری یاد زنگوله پای تابوتش افتاده پیر نیست ..قبلا هم ازدواج نکرده وپسره ...دیگه چی میخوای ..؟

romangram.com | @romangram_com