#داغدیدگان_پارت_4


قلبش هنوز هم تیر می کشید ...البته همیشه تیر می کشید ..گاهی زیاد وگاهی کم .وامروز ،از همان روزهایی بود که حس میکرد به جای قلب !دشنه در سینه دارد ..

بد دردی بود درد بی کسی ..با اینکه پدر داشت ومادر...ولی با رفتن حسین ووحیدش ان هم با آن اوضاع وشرایط حتی نمیتوانست درست نفس بکشید ..

مانتوی سیاه وگلی اش را داخل رخت چرک ها انداخت وبا سلام کوتاهی از کنار اشپزخانه ومریم بانو گذشت ..

کارِ هردوشنبه اش بود ..میان خلوتی قبرستان میرفت وساعتی میماند ونزدیک غروب خموده تر از همیشه برمیگشت ..انگار دوست داشت خودش را درحد مرگ زجر بدهد... بَس که حسرت وغصه خورده بود صورت برگ گلش نشانی از زن سی ودوساله ی درونش نداشت ..

لخت وسست روی صندلی راک کنج اطاقش نشست وخیره شد به قاب پنجره و...آسمان و...هوایِ گرگ ومیش ..

-بازهم رفتی سرخاک ..؟

مادرش بود که می پرسید ..مریم بانو ..وچه پرسیدن عبثی ..مگر فروغ جای دیگری راهم داشت که دوشنبه به دوشنبه برود؟ ..

مریم بانو خوب میدانست که مثل هردوشنبه سرخاک رفته وتا توانسته زار زده وحالا ! بی حال از گریه های فروخورده وهق هق های اشکار به خانه برگشته ..

-تا کی میخوای این جوری ادامه بدی ..؟

سوالها میپرسیدمریم بانو!؟ ..جوابش معلوم است دیگر ..مگر مادرش نمیدانست که تا وقتی نمرده آنقدر به اینکار ادامه میدهد تا تمام شود ..

مریم بانو اما، ازتک وتا نیوفتاد ..مادراست دیگر ..تاب وتوان دیدنِ وضع وحال جگرگوشه اش را ندارد ..مگر تک دخترش چند سال داشت وچند سال دیگرشاداب میماند که اینگونه روزهایش را حرام میکرد ...؟

-نمیخوای سیاهت رو دربیاری ؟به والله اون خدابیامرز هم راضی نیست ..


romangram.com | @romangram_com