#داغدیدگان_پارت_3
امیرحسین بیشتر از خودش وزندگی نا بسامانش ودرنهایت دختر از دست رفته اش... دلش به حال بستگان حسین ووحیدِ زیر خاک میسوخت ..
داغِ از دست دادن دو عزیز آن هم دریک روز درکلام نمیگنجید ..
نگاهش را از صورت بشاشِ حسینِ روی سنگ قبر گرفت وآخرین نگاهش را به عکس مستانه اش دوخت وزیرلب نجوا کرد ..
-خداحافظ عزیز بابا..بازهم میام پیشت بابایی...
برگشت وخسته وخمیده به سمت ماشینش به راه افتاد ..زهرا سادات، مادر پیر وفرتوتش درخانه چشم به راهش بود ..
قدمهایش را تندتر برداشت ولی درهمان حال که پشت به سنگ قبرهای وحید ومستانه وحسین از میان باقی قبور میگذشت به خودش قول داد که بار بعدی زودتر بیاید ..
تا شاید بتواند کسی را که با محبت سنگ قبرها را شسته وگلاب پاشیده ببیند ..شاید اگر با کسی که مثل خودش دل شکسته وداغ دیده بود صحبت می کرد میتواست این بار سنگین را اندکی سبک تر کند ..
شاید بازماندگان وحید وحسین ِ خوابیده زیر سنگ قبرِ مشکی ...دردش را بهتر از بقیه میفهمیدن ..بالاخره هردو دردی داشتن ازیک جنس
باید زودتر می امد ..زودتر می رسید ..این هم راهی بود برای خلاصی ..امیرحسین مطمئن بود که اگر زندگیش را به همین منوال پیش ببرد دیگه اعصاب وروانی برایش باقی نمی ماند ...
***
فروغ سوئیچ ماتیزی که حسینِ خدابیامرز برایش خریده بود را درجیب مانتویش چپاند ولَخت وسست از پله های حیاط بالا رفت ..
romangram.com | @romangram_com