#داغدیدگان_پارت_2


ناخوادگاه به احترام کسی که مادرانه سنگ قبر مستانه اش را شسته وشاید به خاطرِ وحید یازده ساله وپدرش حسین ،زیرلب حمد وسوره خواند ونگاهش را به اب نبات چوبی دوخت ..

یک قطره اشک ازگوشه ی چشمش سرخورد وداغ دلش تازه شد..داغی که این روزها شاید کهنه شده بود ولی هنوز جگرش را می سوزاند ..

اهی کشید وبا حسرت به سنگ قبر خیره شد ..دسته گل های کنارش را بازکرد وبه مساوات روی سنگ قبرها گذاشت ..ودراخر داوودی های سفید را با حوصله میان رزهاپرپرکرد

بازهم آه کشید ازدست نامروتی شیوا ...شیوایی که زنش بود ..شاید بهتر است بگوئیم زن سابقش ..که بعد از مرگ مستانه در صلح وصفا ازهم جدا شدند ...

حال چرا صلح وصفا ..؟؟؟چون شیوا از اول هم پایبند زندگیش با امیرحسین نبود ..اهل زندگی زناشویی اش هم نبود ..

بیشتر دوره های دوستانه اش برایش مهم بود تا امیرحسین ودختر نه ساله اش مستانه ...

مستانه ای که حتی به سن تکلیف هم رسیده بود و با چادر نماز اهدایی زهرا سادات ،مادر امیرحسین ،کم از فرشته های اسمانی نداشت ...

با حس خواب رفتگی پاهایش سرپا شد وگل های پرپرِ در درسش را روی سنگ قبرها ریخت ..

امیر حسینِ این روزها اگرچه آرام بود ..ساکت وبی حرف ..ولی کسی نمیدانست که این درد دارد کم کم مجنونش می کند

نگاهش با حسرت به صورت بشاش مستانه خیره ماند ..عکس هشت سالگیش بود ..خندان وشکوفا... وچقدر دل امیرحسین ریش میشد از دیدن لبهایِ خندانِ عکسِ روی سنگ قبر ...

بازهم اب نبات چوبی باعث شد نگاهش به سنگ قبر کناری بیفتد ..به عکس پسر بچه ای که ژست قدر قُدرتان را گرفته بود ومردی که به روشنی میخندید ..

قلب امیرحسین فشرده شد ..مرد همنام او بود ..او هم حسین بودوجوان ..وگویا پدر وحید یازده ساله ..


romangram.com | @romangram_com