#داغدیدگان_پارت_47
کاش باران نمی امد ..کاش صبح می امد ..یا دیروز ،ولی در این ساعاتی که چشمان امیرحسین به راه خیره مانده ، این جور شر شر وبی وقفه نمی بارید ..که امیر حسین نتواند بعد از یک هفته سختی زن سیاهپوش را ببیند ..
اخر سر هم ندیده مجبور شد زیر قطرات پرضرب باران فاتحه ای زیر لب برای حسین ووحید ومستانه بخواند وسوار ماشینش شود ..
محال بود زن سیاهپوش دراین اب وهوای بارانی به بهشت زهرا بیاید ..از جانش که سیر نشده بود ،مثل امیرحسین هم بی تاب نبود که با سر به سمت بهشت زهرا بشتابد ..
امیرحسین حتی به امید دیدن زن ساعتی هم در ماشینش به انتظار نشست ولی زن نیامد که نیامد ..چشم امیرحسین به جاده خشک شد ونیامد .ودراخر! امیرحسین با همان قران امانتی وخیس از باران راهی خانه شد ..
اما فروغ برخلاف تب وتاب امیرحسین به ارامی روی صندلی راکش تاب خورد وپتوی وحید را تا روی بینیش بالا کشید..پنجره ی باز اطاق اگرچه هوای اطاق را سرد کرده بود ولی لذت شنیدن ودیدن شرشر قطرات باران چنان لذتی داشت که فروغ را سر از نو زنده می کرد ..
بعد از تقریبا هفت ماه تازه توانسته بود نفس بکشد ..با اینکه مریم بانو بعد از کلی گریه واشک والتماس وادارش کرده بود درخانه بماند وبه بهشت زهرا نرود ولی لذت شنیدن نوای خوش باران انقدر ارامش کرده بود که گلایه ای هم نداشت ..
وحید وحسین همین یک روز را میتوانستن منتظر بمانند شاید فردا سری به مزارشان میزد.. دلش تنگ شده بود ولی مطمئن بود در این هوا هم نمیتواند به بهشت زهرا برود ..یعنی مریم بانو نمیگذاشت که قدم از خانه بیرون بگذارد ..
چانه اش را دربوی محو پتوی وحید فرو کرد ونفس گرفت ..عجب هوایی بود ریه هاش تازه داشت نفس میکشید ..
ناخوداگان یاد پدر مستانه افتاد ..از روی سنگ قبر مستانه فهمیده بود که نامش امیرحسین پیمانی ست ..نمیدانست او هم در خانه منتظر مانده یا مثل هر دوشنبه به سراغ دخترش رفته ..
فروغ حاضر بود شرط ببندد که مرد محال است در این هوابه بهشت زهرا برود ...بیچاره امیرحسین ،که فروغ حتی روحش هم از بی تابی هایش خبر نداشت ..
زهرا سادات همینکه امیرحسین را سراپا خیس از آب دید چنگی به گونه اش زد ..
-خدا مرگم بده چرا اینقدر خیس شدی ..؟
امیرحسین درجواب تک سرفه ای کرد وکفش های گلیش را پشت در رها کرد ..
romangram.com | @romangram_com