#داغدیدگان_پارت_45

-نمیخورم مامان سیرم ..

دل مریم بانو خون شد ..امان از دست فروغ ..با وجود اینکه خودش مادرشده بود ومادری کرده بود بازهم وضع مریم بانو ونگرانی هایش را درک نمیکرد ..

-بیا دخترم ..قول میدم دیگه حرفی از ابولفضل نزنم ..اصلا تا اخر عمرت بمون بیخ ریش خودمون، ولی تروخدا یه چیزی بخور این جوری دوباره میری زیر سرم ...

حسن اقا که ازگوشه ی پذیرایی نظاره گری خود خوری ها ولجبازی های زنش بود غر زد ..

-ولش کن زن .دوباره یه بلایی سر خودش میاره ها ..

مریم بانو ولی از حسن اقا کم نمی اورد ..ان روی زنانگیش بالا زد ..

-من که کاریش ندارم ..نگاش کن پوست واستخون شده ..باید غذا بخوره یا نه ..؟

برگشت به سمت فروغ وبا لحنی که هیچ شباهتی باچند دقیقه ی قبل نداشت التماس کرد ..

-بیا دخترم ..به خاطر مامان یه لقمه بخور ..اینقدر گوشتِ تن من واب نکن ..اصلا خودم فردا میرم با حمیرا خانم حرف میزنم که دیگه پیغوم پسغوم نفرسته ..هان .؟خوبه ..؟

فروغ کمی ارام گرفت ..همینکه توانسته بود مادرش را راضی کند تا دست از سرش بردارد اسایش خاطری بود هرچند موقتی ..ولی همین هم کلی ارزش داشت

به اجبار پشت میز چهار نفره نشست وبی اشتها بوی زرشک پلو با مرغ را به مشام کشید ...مجبور بود چند لقمه بخورد ..حداقل برای اینکه از شر واسطه گری های حمیرا خانم خلاص شود ..





romangram.com | @romangram_com