#داغدیدگان_پارت_44


شب که از راه رسید امیرحسین وجود زن را نزدیک خودش حس میکرد ..نمیدانست چرا واصلا به چه دلیلی، ولی به سراغ قران جیبی زن رفت وسوره ی یاسین را آورد ...حس میکرد زن ِ سیاهپوش کنارش است ..شاید هم نزدیکتر ...

اصلا تمام وجودش پراز حس زن است ...قرآن دردستش به امانت مانده بود..ولی انگار روح زن را باخود به خانه اورده بود ..

ازهمان اول که زن را دیده بود دلش به حالش میسوخت ..وای به حال امروزش، که زن را دیده وهمکلامش هم شده بود. اما فروغ به قدری درحال وهوای افسردگی خود بود که اصلا یادش نماند که قرانی داشته وقرانش در دستهای امیرحسین جا مانده ..

از بس کم غذا شده بود ومعده اش را با انواع واقسام داروها پر میکرد دیگر هوش وحواسی هم برایش نمانده بود ...

مریم بانو با دیدن صورت رنگ پریده ولبهای کبود فروغ دست وپایش سر شد ...به قدری از دیدن صحنه ی خودکشی فروغ منقلب شده وچشمش ترسیده بود که مدام دلش مثل سروسرکه میجوشید ودل نگران فروغ بود ..

دست خودش که نبود ..نگران اولاد بودن کار روز وشب مادران است ومریم بانو با همان حس ششم مادرانه اش میدانست که وضع فروغ بغرنج تر از هر روز دیگریست ..

اینبار دیگر نشانی از سرخی وپف الود بودن چشمانش نبود ..بلکه نگاهش به قدری مات وشیشه ای بود که قلب مریم بانو رو لرزاند ..

-فروغ جان ..؟خوبی مادر ..؟

فروغ تنها پلک زد ..حتی نا نداشت حرف بزند ..مریم بانو مثال طفلان نوپا دستش را گرفت واز سرمای دست فروغ یخ زد ...اشک که درچشمهایش جوانه زد بی اراه دستهای فروغ را به دست گرفت ومالش داد ..

-بمیرم مادرم ..بمیرم واین روزها رو نبینم ..

دست فروغ را کشید ...

-بیا یه لقمه شام بخور داری از حال میری ..


romangram.com | @romangram_com