#داغدیدگان_پارت_43
زن با بغض میگوید ...
-نه ..
وبلافاصله از جا بلند میشود امیرحسین پریشان میشود ..هنوز کلی سوال دارد که زن به هیچ کدام جواب نداده وبه این زودی دارد میرود ...ناخواسته به حرف می اید ..
-صبر کنید ..
زن باز میچرخد به سمت امیرحسین وامیرحسین به جای زن یخ میکند از سوزِ زمستانی که زودتر از موعد میوزد ...
-میشه قرآنتون رو بهم قرض بدید ..؟
زن قران را درمیاورد ..امیرحسین لب میزند ..(یاسین) ...
زن سوره را می اورد وامیر حسین چهار زانو پائین سنگ قبرها مینشیند ویاسین میخواند ..فروغ که نوای خوش قران را میشنود ..پای رفتنش سست میشود ...دوباره کنار سنگ قبر حسین ووحید مینشیند وزل میزند به سنگ قبر ...
قران خواندن امیرحسین که تمام میشود زن بی هیچ حرف اضافه ای از جا بلند میشود ..نگاه امیرحسین روی شانه های خمیده اش میچرخد ...روی مانتوی نیمه مرطوبش ..روی دستهای لرزانش ...حتی روی قامت شکسته اش ...دلش برای هزارمین بار ریش میشود ...
یک نفر صدایش میکند ...
-اقا بفرمائید ..
امیرحسین سرمیچرخاند واز دیس خرما ..دانه ای برمیدارد ...یاد قران در دستش میوفتد میچرخد به سمت زن تا صدایش کند وقرانش را پس دهد ولی زن رفته وقران کوچک جیبی در دستهای امیرحسین باقی مانده ..امیرحسین میدود به دنبال زن ..ولی زن نیست ..هیچ جا نیست ..وخبری هم از ماتیز سفید رنگ نیست ...
****
romangram.com | @romangram_com