#داغدیدگان_پارت_42


امیرحسین حساب نکرد چقدر منتظر ماند که اخر سر با صدای زن که بی اراده به حرف امده بود به خودش امد وچشم از زن گرفت ..

-وحید پسرم از این شکلات ها خیلی خوشش می اومد ..

با همان چشمهای بی روح میچرخد به سمت امیرحسین وزمزمه میکند ..

-دختر شما هم دوست داشت ..؟

(حالش خوب نیست ..)

این اولین فکریست که بعد از شنیدن سخن زن به ذهن امیرحسین خطور میکند ..

کاملا معلوم است که حال زن اصلا خوب نیست ...اینبار امیرحسین مطمئن است که در دوهفته ی گذشته اتفاقی افتاده که زن سیاهپوش را بدجوری سوزانده ..

برای همکلام شدن با زن وارضای کنجکاویش لب باز میکند ..

-کدوم بچه ایه که شکلات وابنبات دوست نداشته باشه ..؟

زن بازهم سکوت میکند وامیرحسین زمزمه میکنه ..

- براشون یاسین نمیخونین ..؟

زن خودش را بغل میکند ...چقدر بی پناه است زن... وچقدر امیرحسین دلش میخواهد هرجوری شده دلداریش بدهد ...حرفهای زیبا برایش بزند تا لبهای کبود شده از سرمایش لبخند بزند ...


romangram.com | @romangram_com