#داغدیدگان_پارت_40


حمیرا خانم آه خسته ای میکشد ...چه کند ..این هم از سرنوشت پسرش است که واله وشیدای فروغ باشد ...پلک میزند وبا حسرت میگوید ..

-ایشاللله پسرم ..هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه ..





وعده ی دیگریست ودوشنبه ی دیگری ..امیرحسین خودش هم نمیداند چرا بی تاب است ..بی تاب دیدن زن ...پیش خودش اینگونه توجیه میکند که دلش هوای یاسین خواندن زن را کرده .هرچند که هنوز خودش هم از حسی که دارد سر درنمیاورد ..

باران دیشب تمام سنگ قبرها را شسته وزمین هنوز خیس است کنار سنگ قبرهای شسته شده چشم به راه زن این طرف وان طرف را سرک میکشد وهمچنان منتظر است .

فروغ هم که تمام دو هفته ی گذشته با مریضی وبی حالی سرکرده بود عصر دوشنبه مثل همیشه عزم میکند که این هفته را حتما سرخاک برود ..دیگر نمیتوانست مثل هفته ی قبل درخانه بماند واز ان فاصله یاسین بخواند ..

دلش هوای لمس سنگ قبر واسامی طلایی وحید وحسین را کرده بود ..اینبار به قول خودش حتی سنگ هم از اسمان میبارید بدون درنگ به سراغ عزیزانش میرفت ..مادر که درکش نمیکرد پس همان بهتر که به کار خودش برسد ..

هیچ کس بهتر از خودش دردش را نمیدانست ..حتی مریم بانو وحسن اقا ،مادر وپدرش ..

مریم بانو که فروغ را شال وکلاه کرده دید ..لبهایش را به اجبار بست ..با این اوضاعی که فروغ داشت بهتر میدید خفه خان بگیرد ولب ببندد مبادا که دوباره فروغ دست به خودکشی دیگری بزند واینبار به راستی فروغش را از دست بدهد

زن سیاهپوش که آسه آسه وبه آرامی همراه با دسته گل نزدیکش میشود تمام وجود امیرحسین ارامش میگیرد ..شکر خدا که زنِ سیاهپوش سالم است ..صحیح وسلامت ..امیرحسین واقعا دوست نداشت این هفته هم چشم به راه زن بماند وزن بازهم نیاید ..

زن که به امیرحسین میرسد زیر لبی سلام میکند وکنار سنگ قبرها مینشیند ..دستی روی سنگ قبر نمناک میکشد وزیر لبی میگوید ..


romangram.com | @romangram_com