#داغدیدگان_پارت_38
نه جرات عقب نشینی داشت ،نه دلش می امد بیش از این به فروغ فشار بیاورد ..شاید اگر خیالش راحت بود که کسی زودتر از خودش سراغ فروغ نمی اید حاضر بود بازهم صبر کند.. ولی ابولفضل چشم ترسیده بود
میترسید از معصومیت چهره ی فروغ که وقتی با آن مانتو وشال ِ مشکی درخیابان راه میرفت نگاه ها را با خود میکشید ..فروغ شاید انچنان زیبا نبود ولی تا دلت بخواهد ظریف ومظلوم بود. آن قدر مظلوم که با دیدنش دلت میخواست دستهایت را بازکنی ودراغوشش بکشی تا این ترسِ لانه کرده در چشمهایش پر بکشد وبرود ..
ابولفضل دیگر از بَهر شده بود که دوشنبه ها وعده ی دیدار فروغش است ..دوشنبه عصرها پشت پنجره ی اطاقش یا پشت ماشینش منتظر میماند تا فروغ از دربیرون بیاید وبرای یک نظر هم که شده ببینتش .
گاهی حتی ناخواسته وبی اراده مثل یک ریسمان نامرئی پشت سر فروغ کشیده میشد وتا دم بهشت زهرا همراهیش میکرد وهربار با ویراژ دادن های فروغ تا دم مرگ میرفت وبرمیگشت ...ولی فروغ که این چیزها حالیش نبود ..اصلا ابولفضل را نمیدید که بفهمد چه به روزگارش اورده
بدبختانه ابولفضل جزو ان دسته از مردها هم نبود که درکوچه وخیابون مزاحم ناموس مردم بشود ...پس مجبور بود مردانه ومودبانه حمیرا خانم رو واسطه کند وبازهم بسوزد وبسازد ومنتظر شود تا ببینید کی فروغ از خر شیطان پیاده میشود ودل به دلش میدهد ...
حمیرا خانم که با دیدن مجنون بازی های ابولفضل شاکی میشد ،مدام زیر لب غر میزد که فروغ، ابولفضلش را دعایی کرده ..که جادویش کرده وپسر عزیز کرده اش را از با ان معصومیت مریم وارش، دزدیده
گه گاهی هم که سرگشتگی های پسرش را میدید قلب کوچکش طاقت نمی اورد وبازهم چادر به سر میکشید وبه سراغ مریم بانو میرفت.. تا شاید راهی باز شود وابولفضل را به وصال یارش برساند ..ولی حیف وصدحیف که مرغ فروغ یک پا داشت ..نه ..نه ..
وحمیرا خانم گاهی عصبانی ..گاهی نا امید وگاهی نیمه امیدوار روانه ی خانه میشد وبازهم به جان ابولفضل غر میزد که دختر افتاب مهتاب ندیده فت وفراوان است وابولفضل میتواند دست روی بهترین دخترها بگذارد ..
ولی کو هوش وحواس؟ ..ابولفضل تنها نگاهش به لبهای مادر بود تا جواب فروغ را بشنود ...همین که کلمه ی نه را میشنوید سر به زیر میشد وبا حوصله تمام غرغرهای مادرانه ی حمیرا را گوش میداد ...
حمیرا خانم که غر زدن هایش تمام میشد بازهم مهر مادرانه اش میجوشید وبا حسرت به ابولفضلِ سر به زیر نگاه میکرد ..
الحق که ابولفضلش در دنیا لنگه نداشت ..یک پسر خوب برای حمیرا ومسلما یک همسر عالی برای فروغ ..ولی اصل فروغ بود که نه تنها ابولفضل را به خوبی نمیشناخت بلکه حاضر هم نبود برای آشنایی قدمی بردارد ومرهمی روی اتش دل پسرش بشود ...
وهمین هم ابولفضل را میسوزاند ..میدانست هنوز زود است ولی این وسط تکلیف دل بی سامانش چه میشد ..؟تا کی میخواست دختر مردم را از دور دید بزند وبرای خودش رویا ببافد ..
romangram.com | @romangram_com