#داغدیدگان_پارت_37

هوا که کامل تاریک شد بلند شد وخاک شلوارش را تکاند ..سوز شبانگاهی چهار ستون بدنش را میلرزاند ولی بازهم ناامید نگاهی به اطراف انداخت ...ولی قبرستانِ خالی بازگوی تنهایی امیرحسین بود..مثل اینکه ان روز قسمت نبود زن را ببیند ویاسین خواندنش را بشنود ..

فقط امیدوار بود که یک سرماخوردگی جزئی دلیل نیامدنش باشد ..

قدم به سنگینی برداشت وزیر لب برای زن سیاهپوش دعا کرد ..

خدا کند که بلایی سرش نیامده باشد ..

میترسید از حالت مجنون وار زن ..از اینکه نکند حجم غصه هایش انقدر زیاد شده باشد که بالاخره تاب نیاورده وبلایی سرخودش اورده باشد ..

نفس گرفت وسنگین سوار ماشین شد وبازهم دعا کرد

(خدا کند که حالش خوب باشد ..)

****

ابولفضل تنها سر به زیر انداخته بود وغرغر های حمیرا خانم را با سعه ی صدر گوش میداد ..میدانست هم حق با مادرش است وهم با فروغی که تنها هفت ماه از مرگ عزیزانش میگذرد ..ولی بازهم نمیتوانست به قول حمیرا خانم صبر پیشه کند تا سال وحید وحسین سر برسد ..

دیگر دلش نمیخواست یک بار دیگر فروغ را از دست بدهد ..مگر شانس چند بار در خانه اش را میزد ..؟همینکه امید اندکی پیدا کرده بود کلی برایش ارزش داشت وحاضر نبود به خاطر شنیدن غرغر های حمیرا خانم یا جواب رد فروغ دست از تلاش بردارد ..

از نظر خودش فروغ هم زن بود ودر این شرایط نیاز به همدم داشت ..انقدر میرفت ومی امد تا دلش نرم میشد ...اگر میتوانست حداقل یک بار با فروغ صبحت کند شاید میتوانست دلش را به دست بیاورد ..ابولفضل به خوبی از مزیت های خودش با خبر بود ..

اینکه صورتش مردانه بود شاید کمی درشت بود ولی از ته دل اطمینان داشت هر زنی را میتواند خوشبخت کند .اگر میتوانست برای یک بار هم که شده همکلام فروغ شود مطمئن بود که میتواند تاثیر زیادی روی فکر ونظر فروغ بگذارد ..

ولی مشکل اصلی همینجا بود ..فروغ پا نمیداد ..حتی حاضر به قبول جلسه ی آشنایی هم نبود وهمین ابولفضل را عاجز کرده بود ..

romangram.com | @romangram_com