#داغدیدگان_پارت_36


با تیره شدن اسمان ..امیرحسین کم کم عصبانی میشد نشست کنار سنگ قبر وحید وحسین و...غر زد ..

-خوابیدی اینجا وخبر از زنت نداری ..؟نمیدونی کجا مونده ..؟خب معلومه دیگه ..حتما مریض شده ..وقتی با یه مانتوی نازک یه ساعت دوساعت میشینه رو این زمین سرد وباهاتون حرف میزنه نتیجه اش میشه این ..

نباید بهش میگفتی مراقب خودش باشه ..اصلا به فکرش هستی یا ولش کردی به امون خدا؟ ..اون بیچاره که همه ی زندگیش شده شما دوتا واین سنگ قبر ..

با افسوس دستی روی سنگ قبر واسم طلایی حسین کشید ونفس گرفت ..

-چه جوری تونستی زن به این خوبی رو تنها بذاری ؟ چه جوری دلت اومد ..؟

دستش را روی اسم وحید کشید ..

-تو چی وحید ..؟مگه تو مردِ مامانت نبودی ..؟مگه پسرها همیشه مواظب مامانهاشون نیستن ..؟پس چرا مثل بابات ولش کردی ورفتی ..؟

نگاهش را به افق تیره دوخت وادامه داد ..

-اصلا میدونید چه حال وروزی داره ..؟امروز هم که نیومده حداقل بدونم سالمه یا نه ..شما ها میدونید چی شده؟..مریض شده ...مشکل داره ..؟

نگاهش را به عکس حسین دوخت ..

-هی حسین با توام ..میدونی زنت کجاست ..؟

نفس گرفت وچشم از چهره های خندان روی سنگ قبر گرفت ..داشت کم کم مثل زن میشد ..با مرده ها حرف میزد ودعوا میکرد ..عجب تاثیر شگرفی داشت این زن ..


romangram.com | @romangram_com