#داغدیدگان_پارت_35
حس میکرد روی زمین خدا زیادیست ومنتظر عزرائیل نشسته بود تا جانش را بستاند وتمام کند ..حتی اگر هم میتوانست دلتنگیش را فراموش کند ..نمیتوانست با عذاب وجدانی که بیخ گلویش را گرفته بود ورهایش نمیکرد کنار بیاید ..کم عذابی نبود ..خون ِ دونفر از نزدیکترین عزیزانش روی دستهاش بود ..
بعد از خوردن ان همه قرص حس میکرد دیگر حالش دست خودش نیست ...با اینکه یک هفته از خودکشیش میگذشت ولی به قدری ضعیف وکم توان شده بود که حتی نمیتوانست قدم از قدم بردارد ..
دوشنبه که سر رسید ..سعی کرد به عادت دوشنبه عصرها روی پاهایش بایستد وبه بهشت زهرا برود...وحید وحسین بعد از یک هفته تنهایی ،چشم انتظارش بودن ..ولی حیف که حتی نمیتوانست با ان زانوهای سست قدمی جلو بگذارد ..مریم بانو هم مثل شیر بالا سرش بود ونمیگذاشت ازجا بلند شود
به اجبار ماند ...ماند وروی صندلی راک انگلیسی تاب خورد وزیرِ لب یاسین خواند به نیتشان ..حتی به نیت مستانه هم خواند ..اصلا به نیت تمام قطعه ی سوت وکور 214 خواند ...با انکه دلش پیش سنگ قبر حسین ووحید با ان صورتهای بشاش بود ولی میدانست حتی از این فاصله هم ثواب یاسین خواندنش به آنها میرسد
یاسین خواند وگریه کرد ..پتوی وحیدش را به خود فشرد وبازهم گریه کرد ..دلش هوای در اغوش گرفتن پسرش را کرده بود ..امروز حتی نتوانسته بود تحفه ای برای دل کوچک پسرش ببرد ..
حس میکرد دیواره های قلبش از غم چروکیده شده ..حتی میتوانست صدای درد آلود جسمش را هم بشنود ..غم وغصه ی از دست دادن شوهر وپسرش به راستی که پیرش کرده بود ..
اما از طرف دیگر امیرحسین بی صبرانه منتظر بود ..این بار درکنار سنگ قبرهای شسته شده وگلاب پاشیده شده ..گندم شاه دانه گذاشته بود وبه همراه گل های داوودی پرپر شده منتظر امدن زن سیاهپوش بود ..
تصمیم گرفته بود زود بیاید وبه جای زنِ سیاهپوش تمام کارها را انجام بدهد ..حتی میخواست گل ِ رز سرخ هم بخرد که دلش نیامد ..گل های رز سرخ فقط مختص مادرگری های زن سیاهپوش بود ..
امیر حسین چشم انتظار فروغ ماند وفروغ نیامد ..یک ساعت گذشت ..دو ساعت ..غروب افتاب که نزدیک شد ..دل امیرحسین هم بی اراده میجوشید ..درست مثل سیر وسرکه ..
پس زن سیاهپوش کجا مانده بود؟ ..هردوشنبه غروب همینجا بود ..اصلا زن به جز اینجا جای دیگری نمیرفت ..کار یک روز ودوروز نبود ..کار چند ماه زن بود ..که بیاید وسنگ قبرها را بشوید وگلاب بریزد ..ساعتی هم بنشیند ودر اخر سنگین تر از وقتِ آمدن برود ...
امیرحسین مطمئن بود حتی سنگ هم از آسمان ببارد زن بازهم وعده های روز دوشنبه اش را فراموش نمیکند ..
پس امروز کجا بود ..؟بلایی سرش امده بود ..؟شاید هم مریض احوال بود ؟که البته اگر غیر از این بود باید شک میکرد... زنی که همیشه با یک لا مانتو در سوز وسرما می آمد ویخ زده برمیگشت مگر چقدر توان داشت ..بالاخره از پا درمی امد ..
بفرما ..این هم شد نتیجه ی تمام مراقب نبودن هایش ..
romangram.com | @romangram_com