#داغدیدگان_پارت_34


چند باری هم تا پای ازدواج پیش رفت ..ولی هربار که فروغ را دم درخانه ی پدری میدید بازهم مجنون میشد ..اصلا نمیدانست چه جادویی در دیدن فروغ هست که این طور پایبندش کرده ..اخر سر هم تصمیم گرفت درفراغ یارِ از دست رفته اش بسوزد وتنهایی را برگزیند ...

دلش نمی امد پای ِ زن دیگری را به زندگی پراز حسرتش بازکند ...دوازده سال طول کشید ...دوازده سالی که ابولفضل پدرش را از دست داد ..وتنها همدم مادرش شد وبازهم نتوانست عشق فروغ را از سر بیرون کند ..فروغی که حالا یک پسر یازده ساله به نام وحید داشت وابولفضل با هربار دیدنش ، عجیب به یاد فروغ میوفتاد ...

ابولفضل به این تنهایی عادت کرده بود ..مشکلی هم نداشت ..واقعا ترجیح میداد به تنهایی از پس زندگیش بربیاید تا اینکه زن دیگری را هم در حسرتهایش شریک کند ...

ولی امیدها ورویاهای ابولفضل از آنجا جان گرفت که فهمید فروغ ،همسر وپسرش را از دست داده وبار دیگر تنها شده ..هرچند که دلش برای فروغ به درد می امد ولی از همان لحظه ها بود که مثال پسران چهارده ساله بی قرارِ فروغِ داغدار شد

حالا ابولفضل تنها بود ..فروغ هم تنها بود ..اما فروغ هیچ رقم راه نمیداد ..پیله تنیده بود به دور خود... سفت ومحکم. منفذی هم باز نگذاشته بود تا حداقل دلِ ابولفضل خوش باشد ...خودش بود وتنهایی خودش که داشت ابش میکرد ..ان هم جلوی چشمهای همیشه نگران ابولفضل ...

ابولفضل نمیدانست چند ساعت پشت پنجره ی رو به کوچه ایستاد وبه چراغهای خاموش اطاق فروغ چشم دوخت که بالاخره ساعت پنج صبح با صدای ضعیف موتور ماشین وپشت بندش پیاده شدن حسن اقا ومریم بانو به همراه فروغ ِ بد احوال، اندکی اسایش خاطر پیدا کرد وتوانست دل از چراغ های خاموش اطاق فروغ بکند ...

نماز صبحش را خواند واولین واخرین دعایش را کرد ..

-خدایا فروغم رو به من برگردون ..

ساعت پنج ونیم صبح بود که ابولفضل تازه به رختخواب رفت وچشمهایش رابا تصویر فروغِ نیمه سرپا بست ..

باید فردا با مادرش صحبت میکرد .. دیگر نمیتوانست پشت پنجره منتظر بماند وفروغ را با آن وضع وحال ببنید ...قلب ابولفضل مطمئنا دیگر تحمل نداشت ...

***

حال جسمانی فروغ بعد از بالا اوردن آن همه قرص کمی بهتر بود .. بهتر هم نه ،حداقل زنده مانده بود ولی روحیه اش افتضاح بود ..کم دردی نداشت ..دل کوچکش بیشتر از همیشه تنگ خانواده اش بود


romangram.com | @romangram_com