#داغدیدگان_پارت_33
یاد وقتی که با حسین سر خرید حلقه ی عروسی چانه میزد ...چه روز قشنگی بود ان روز ...گرم وزیبا ...وزیباتر از ان شوخی های زیر لب حسین بود که علاقه اش را فریاد میزد ..
آه که چقدر فروغ خوشبخت بود ونمیدانست ..
بدن فروغ کم کم سست میشد ..انقدر سست که حتی دیگر نمیتوانست مشتش را ثابت نگه دارد ..مچ دستش شل شد وقرصها دانه به دانه مثل مروارید کف زمین پخش شد ..
صندلی گهواره ای هم از حرکت ایستاده بودچشمهای فروغ که داشت کامل بسته میشد تصویرِتار مریم بانو لای پلکهای نیمه بازش لانه کرد ..
مریم بانو با همون حس مادرانه اش باز هم نجاتش داده بود ...فروغ یک بار دیگر هم از چنگال عزرائیل رسته بود ..
***
اما بشنوید از ابولفضل ...ابولفضلی که وقتی خبرِحالِ دگرگون فروغ را شنید زابراه شد ...نمیدانست چه خبر شده ... چه شده که حسن آقا، پدر فروغ با آن سرعت فروغ را سوار ماشینش کرده بود ومیبرد ..اصلا کدام بیمارستان میبرد ...؟
وای از دل ابولفضل ..هیچ چیز راجع به دلدارش نمیدانست ...تنها از مادرش که او هم از مریم خانم ِ گریان شنیده بود که فروغ حالش خراب شده وبه بیمارستان میروند ...
اخ که دل ابولفضل صد پاره شد... فروغش ...فروغ زندگیش دوباره حال ندار شده بود ..حال ندار که بود ..ولی اینبار حتما اتفاق ناجوری افتاده بود که حسن آقا ان طوربا ضرب پا روی پدال گاز فشرده بود
ابولفضل از وقتی یادش می اید مهر فروغ را در دل داشت ..ولی از همان اول هم جرات قدم جلو گذاشتن نداشت ..تا وقتی جوانتر بود مدام درپی درست کردن زندگی بهتری بود تا به خواستگاری فروغ برود ..ولی با ازدواج نا بهنگام فروغ تمام نقشه هایش نقش بر آب شد ..
ابولفضل دست از زندگی شست ..حتی یکی دو سالی رو به مواد اورد ..تا اخر سر با عجز ولا به های حمیرا خانم وکمک های پدر خدابیامرزش تازه توانست سرپا شود وفکر فروغ وعشق وسرگشتگی های گذشته را از سر بیرون کند ..
romangram.com | @romangram_com