#داغدیدگان_پارت_32
فروغ ماند واطاق زمان مجردیش وکلی درد که نمیدانست ایا قلبش گنجایش تحملش را دارد یا نه ..
بی اراده به سمت کشوی پاتختی اش رفت وبسته ی قرص های خواب اورش را برداشت ..امشب از ان شب هایی بود که مطمئنا تا خود صبح از فکر وخیال خوابش نمیبرد واین فروغ را روانی میکرد ..
اینقدر غم وغصه کشیده بود که دیگر اعصابی برایش نمانده بود ..به ارامی روی صندلی گهواره ای نشست وپتوی کوچک وحید را روی پاهایش انداخت ..ودرنهایت شیشه ی قرص ها را کف دستش خالی کرد ..
مشتش پرشد از قرهای سفیدرنگ وریز ..دکتر گفته بود اگر خوابش نبرد تنها حق خوردن یک قرص را دارد ..ولی فروغ با خودش حساب میکرد مگر یکی کافیست ..؟دارد دق میکند از درد ..یک قرص کجای دردهایش را کم میکرد ..؟
با سرانگشت مابین قرص ها کشید دو سه تایی از کف دستش سرخورد وروی زمین ریخت ..افکار مالیخولیایی فروغ دوباره برگشته بود ..
اینکه اگر همه ی قرصها را با هم بخورد خلاص میشود ..حداقل دیگر مریم بانویی نیست که اسمان ریسمان ببافد وهرجوری شده بخواهد او را به ابولفضل وصل کند ..
دیگر دردی هم نداشت... یک راست میرفت پیش وحید وحسینش ...حالا شاید با کمی تفاوت ..اخر میخواست خودکشی کند ..ولی اینکه مهم نبود همینکه از شردردِ قفسه ی سینه اش خلاص میشد کلی ارزش داشت ..
بی اراده ومسخِ فکرهای درسرش ..دانه به دانه ی قرصها رو به لب برد ..گلویش مثل همیشه خشک بود ولی به زور قرصها رو قورت میداد ..
نصف مشتش که خالی شد فروغ اینبار درهپروت بود ...در توهم رویای وحید وحسین ...
اگر چه در گذشته زندگی رویایی وانچنانی با حسین نداشت یا حتی رابطه ای گرم وعاشقانه ...ولی همینکه کنارش بود کافی بود ..همینکه شب به شب کوله بار خستگی هایش را پشت در جا میگذاشت ولبخند به لب وارد خانه میشد کافی بود ..نبود ..؟
مگر یک زن از مردش چه توقع دیگری دارد؟ ..فقط باشد ..مرد باشه ومردانه پای عهد وپیمان زناشویش بماند وپدر خوبی برای فرزندانش باشد کافیست ..بیشتر از اینها فقط در دلِ داستان های عاشقانه پیدا میشد ...
چشمهای فروغ ناخواسته روی هم میوفتاد ..لبخند کنج لبش عجیب بود ..بیچاره فروغ !..یاد خرید عروسیش افتاده بود ..
romangram.com | @romangram_com