#داغدیدگان_پارت_31
ولی با فریاد دوم فروغ تازه به خود امد ...
-گفتم از اطاق من برو بیرون ..دیگه نمیخوام ببینمت ..من وبه حال خودم تنها بذار ..
با درد خودش رو بغل کرد و نالید ...
-پسرم رفت ..شوهرم رفت ...خدایا چرا من ونبردی ..؟فقط من باید میموندم ..؟فقط من باید عذاب وجدان میکشیدم ..؟
مریم بانو زخمی از حرفهای دشنه مانند فروغ ،آن روی مادانه اش بالا میزند ومثل یک غریبه می غرد ..
-تنهات بذارم که دستی دستی خودت رو به کشتن بدی ...؟
فروغ کم کم دچار حالت جنون میشود ..انگار که میرم بانو ازکره ی مریخ امده ونمیشناسدش ..نه اون حرفش را میفهمید ونه فروغ درک میکرد که چرا مادرش اینکارها رو میکند ..؟
فقط کم مانده بود از زور فشار ودرد ،قالب تهی کند ..دیگر نفهمید چه میکند ..اصلا دیگر عقل وحالش کار نمیکرد که بفهمد چه میکند ..
نعره کشید ..
-اره اره میخوام خودمو بکشم واز دست شماها راحت بشم ...
سیلی مریم که روی صورت فروغش نشست فروغ را به خود اورد ..مثل کوه اتشفشان درجا خفه شد وتازه نگاهش به مریم بانو وصورت خیس از اشکش افتاد ..
مریم بانو واقعا دل شکسته بود ..حرفهای فروغ بس نبود ..حالا میخواست خودش را بکشد ؟! ..
ناراحت از تمام بی وفائیی های تک اولادش فروغ را با افکارش رها کرد واز اطاق بیرون رفت ودراخر ..فروغ ماند وحوض تنهائیش ...
romangram.com | @romangram_com