#داغدیدگان_پارت_30
فروغ بازهم عصبانی شد ..هروقت حرفهای بی ربط مادرش را میشنید همین گونه گرمیگرفت ..
-کی کشتتشون ..؟من ...کی کاری کرد جوون جوون زیر خاک برن ..؟من ..کی پسر یازده ساله اش رو دستی دستی سینه کش قبرستون فرستاد؟ من ..
حالا میگی مثل ادمهای بی گناه شوهرمو که دوازده سال باهاش سرکردم ول کنم ..؟چی راجع به من فکر کردی مامان ..؟مگه من از سنگم ..؟
مریم بانو نفس گرفت ..دیگر خسته شده بود از این کش وواکش های بی خود ..اینقدر با فروغ بحث کرده بود که تمام حرفهایش را از بَر بود ..
-از سنگ نیستی ولی با این کارهایِ تو هم اونها زنده نمیشن ..اگه میبنی تا الان باهات کنار اومدم به خاطر این بود که میگفتم داغ دیده ای ..سر خاک که بری ..به مرور سرد میشی ..ولی میبینم تو هرروز داری بدتر میشی ..یه نگاه به خودت بنداز پوست به استخونت نمونده ..
فروغ ناخواسته فریاد زد ..
-به جهنم ..به درک .. دلم تنگ پسرم شده ..تنگ حسین ..چه جوری توقع داری فراموششون کنم؟ .. چرا حرفمو نمیفهمی .. ؟
ولی مریم بانو سردتر از همیشه گفت ..
-اگه یه ماه سرخاک نری عادت میکنی ...
فروغ دوباره فریاد زد ..
-نمیخوام عادت کنم ..ولم کن دست از سرم بردار ..اصلا از اطاق من برو بیرون ...
دهن مریم بانو باز ماند ..فروغش ..؟تک دانه دخترش در دار دنیا !بیرونش کرده بود ..ان هم از اطاقش ...؟!
romangram.com | @romangram_com