#داغدیدگان_پارت_29

فروغ درسکوت مانتویش را دراورد ..دل مریم بانو با دیدن لباسِ سیاه رنگ ریون که به تن فروغ زار میزد ریش شد ...

بی خود دلخوش کرده بود به اینکه خدا دخترش را دوباره صحیح وسلامت برگردانده ..این فروغی که هرروز بدتراز دیروز میشد مثال مردگان از گور برخواسته جانی به تن نداشت ..

فروغ چشمان سوزانش را با مکث باز وبسته کرد ..خیلی وقت بود که دیگر چشمانش سوی گذشته را نداشت ..از بس که گریه کرده بود همه جا را تار میدید ...فکر میکرد اخرسر اگر به خاطر این گریه ها نمیرد کور که میشود ..!

-دست از سرم وردار مامان ..به خدا امروز اصلا نمیکشم ...

مریم خانم اما با اراده ای که فقط مادرها آناً دچارش میشوند قاطع ومحکم گفت ..

-از فردا دیگه حق پا گذاشتن به بهشت زهرا رو نداری ...

فروغ ناگهان می ایستد ..انگار گوش هایش درست نمیشنود

-چی ..؟

-همینکه گفتم ..مگه جونت رو از سرراه اوردی ؟هفته به هفته بدتر از قبل داری اب میشی ..من با کلی نذر ونیاز دوباره از خدا نگرفتمت که تو با این بچه بازی ها خودت رو به کشتن بدی ...

فروغ گنگ میپرسد .

-بچه بازی ..؟

مریم بی توجه به حال فروغ سرخود ادامه میدهد ..

-دیگه نمیذاریم بری ...شده دست وپات رو میبندم که نری بهشت زهرا ...چرا نمیفهمی؟ اونها رفتن ..مردن ..این تویی که زنده موندی ..

romangram.com | @romangram_com