#داغدیدگان_پارت_28
امروز برای اولین بار با مادر اون پسر بچه حرف زدم ..جوون بود ولی اینقدر با سوز یاسین میخوند که دل ادم میگرفت ..
زهرا خانم پای دردناکش را دراز کرد ودستی به زانوی متورش کشید وبا ناله گفت ..
-ایشالله که هیچ مادری داغ اولاد نبینه ...داغ اولاد میسوزنه ادم رو ..خدا بهش صبر بده ..به تو هم یه گوشه چشمی کنه از این تنهایی دربیایی ...
امیرحسین کف دستش را روی جلد قهوه ای قران کشید وزمزمه کرد..
-من از زندگیم راضیم مادر ..دیگه نمیخوام اسم هیچ زنی رو جلوم بیاری ...
زهرا سادات اه سنگینی میکشد ..
-این حرف رو نزن مادر ..فقط خداست که تنهاست ..تو مردی.. احتیاج به همدم داری ..اومدیم وهمین امشب خوابیدم وصبح پا نشدم ..چه جوری میخوای از پس زندگیت بربیایی؟ ..همه که مثل شیوا نااهل نیستن ..یکی هم مثل همین زنی که گفتی ..
امیرحسین دردل حرفهای زهرا سادات را تصدیق میکند ...واقعا هم همه مثل شیوا نیستن ..بعضی ها مثل زن سیاهپوش درراه رفتگان جان میدادند..
***
اما از طرف دیگر فروغ به شدت ویران بود ..از ان روزهایی بود که حس میکرد از زور فشار درد وماتم نفس های اخرش را میکشد ...حالش که خراب بود وبا پا گذاشتن به خانه خراب تر هم شد ..
همینکه قدم به اطاقش گذاشت مریم بانو مثل طوفان برسرش اوار شد ..
-نگفتم نرو سرخاک ..؟
romangram.com | @romangram_com