#داغدیدگان_پارت_27
امیرحسین فاتحه داد ودرد ودل کرد ورفت... ولی شیوا ماند ..ماند زیر درخت چنار وقدم جلو نگذاشت ...حالا خودش مانده بود وسنگ قبری که میدانست دخترکش زیر ان خوابیده ..
آخ که شیوا روی رفتن هم نداشت ..طاقت دل کندن هم نداشت ..همان جا تکیه به درخت داده زار زد وشیون کرد ..اشکایش را ول داده بود ومصیبت هایش را مرور میکرد ..مصیبت هایی که خودش مسببش بود ..
شیوای بیچاره ..شیوای دختر از دست داده ..پشیمان بود .بدجوری پشیمان بود ولی امان از چرخ گردون ..ثانیه ها که میگذشت دیگر برنمیگشت ..حکایت زندگی شیوا ومرگ مستانه هم همین بود ..گذشته ها دیگر برنمیگشتن ..
***
امیرحسین با همان دستهای مرطوب مهر کوچک را برداشت ونیت نماز مغرب کرد..امروز که زن را دیده بود وبا اون همکلام شده بود حال واحوالش هم بهم ریخته بود ..
دلش بی خودی تنگ بودوبی حوصله ..سلام نماز را که داد ونماز تمام شد ..بی اراده قران جلد قهوه ای مادر را از روی میز برداشت وشروع به خواندن یاسین کرد ..
حس وحال همان لحظه ای را داشت که زن یاسین میخواند ان هم در برهوت وخلوتی قطعه ی 214...حس میکرد مثل همان وقتها بوی گلاب مشامش را پرکرده وعطر گل های پرپرِ رز ..
زهرا سادات که بعد از مدتها نوای خوش قران را زیر سقف خانه اش، آن هم با صدای امیرحسین شنیده بود با لبخند کنار ته تغاریش نشست ..ودرسکوت به اوای مردانه ی امیرحسین گوش داد ..
یاسین که تمام شد .امیرحسین بوسه ای به جلد قهوه ای زد ونفس گرفت ..عجیب یاد زن افتاده بود ..
زهرا سادات بالاخره به حرف امد ...
-نوربه قبرمستانه بباره که بالاخره صدای قران خوندنت تو این خونه بلند شد ..فکر کنم امروز خیلی دلت گرفته بود مادر ..؟نه ..؟
امیرحسین هنوزدرحال وهوای ساعات قبل است ...حال وهوای یاسین خواندن زن .. بی اختیارلب بازکرد
-کنار قبر مستانه یه قبر دیگه است که مال یه پدر وپسره ..پسره همه اش دو سال از مستانه ی من بزرگتره ..هرسری که میرفتم سرخاک مستانه ..میدیدم یه نفر سنگ ها رو مثل هم شسته وکنارشون هدیه گذاشته ..
romangram.com | @romangram_com