#داغدیدگان_پارت_25
شیوا چشمهای نگران امیرحسین را می بیند که به زن چسبیده ..می بیند ودم نمیزند ..حسرت میکشد وغصه میخورد ودق میکند وبازهم قدم جلو نمیگذارد ..
اینها همه تاوان است .تاوان سهل انگاریش ..تاوانِ قدر ندانستن لحظه به لحظه ی خوشبختی ای که داشت ..تاوان دادن که به همین راحتی ها نیست گاهی سالها طول میکشد تا یک نفر بخشیده شود ..گاهی هم بخشیده نشده دستش از دنیا کوتاه میشود ..
شیوا حس میکند در محضر خدا مرتکب قتل شده ..خدا با محبت ومهربانی فرزندی سالم نصیبش کرده بود وشیوا با حماقت امانت داری نکرده
وحالا تاوانش چه بود؟ ..غیر از اینکه تک وتنها درخلوت خودش به دور از دختر وشوهرش بپوسد ودم نزند؟ ...غیراز اینکه پشیمان شود وراه به جایی نداشته باشد ...؟
چرا ما ادمها نمیفهمیدم که یک وقتهایی خیلی زود دیر میشود ...گاهی برای پشیمان بودن هم دیر است ..دیرتر از ان که بشود اشتباهات را جبران کرد ..
شیوا که به خود می اید زن رفته وامیرحسین هم لک ولک بساطش را جمع کرده ودارد میرود ..ونمی بیند چشمهای گریان زنی را که روزی دیوانه وار عاشقش بود ..اینبار هم شیوا دست خالی برمیگرد ودرذهنش به روزهای قبل فکر میکند ..به اینکه چه شد که به خود امد وجرات قدم گذاشتن به قطعه ی 214 را پیدا کرد ..
یکی دوماهی که ازمرگ مستانه گذشت شیوا دل تنگ امیرحسین وزندگی گذشته اش شد ..امیرحسینی که در روزهای نچندان دور با وجود تمام بی مهری های شیوا عاشقانه دوستش داشت وبرای خوانواده ی کوچکشان هرکای که درتوانش بود انجام میداد ..
امیرحسین نه تنها یک مرد مسئول ومهربان بلکه پدری عالی وعاشق بود ..کجا میتوانست لنگه ی امیرحسین را پیدا کند ..؟
ولی امیرحسین بعداز مرگ مستانه حتی سراغی هم از زن سابقش نمیگرفت ..شیوا بیهوده فکر میکرد که با گذشت چند ماه امیرحسین ممکن است به سراغش بیاید ..امیرحسین به کل قید شیوا را زده بود وحالا شیوا درحسرت از دست دادن امیرحسین ومستانه اش میسوخت ...
مستانه راکه از دست داده بود امیرحسین را هم ..حالا هیچ چیز نداشت ...هیچ کس دورش نبود شیوا حتی روی رفتن به بهشت زهرا را هم نداشت ..فکر میکرد انقدربار گناهش زیاد است که حق پا گذاشتن به سرخاک دخترش را هم ندارد ..
چهار ماه تمام در حسرت لمس سنگ قبر مستانه اش سوخت ..کاش امیرحسین قدمی به سمتش برمیداشت ..کاش حداقل گوشه ی چشمی به شیوا داشت ولی امیرحسین ازسنگ شده بود ...بی رحم وبی معرفت
بالاخره یک روز شیوا به خودش امد وتصمیم گرفت خودش به سراغ امیرحسین برود ..پیش خودش میگفت انقدر التماسش را میکند تا اورا ببخشید ..باید میرفت چون اگرامیرحسین را که تنها پناهش بود نداشت انگار هیچ کس را نداشت ...
به محل کار امیرحسین هم رفت ولی دروغ چرا ..؟جرات قدم جلو گذاشتن نداشت ..با چه رویی التماسش را میکرد ..؟اصلا گیریم امیرحسین قبولش میکرد ایا واقعا میتواست به صورت امیرحسین نگاه کند ..؟
romangram.com | @romangram_com