#داغدیدگان_پارت_24


یاسین خواندن زن که تمام شد امیرحسین هنوز هم مسخ بود...خلسه ی شیرینی وجودش را گرفته که بیرون امدنی نیست ...

چشم که باز کرد ..جای زن را خالی دید ..نگاهش پی زن گردید..ولی زن سیاهپوش اینبار هم رفته ...امیرحسین را مابین تمام حس های منفی در قلبش تنها گذاشته ورفته

امیرحسین بعد از رفتن زن دقیقه ها وثانیه ها را در کنار قبر مستانه وحسین ووحید نشست وفکر کرد ..ازسوز وسرما یخ زد وبازهم فکر کرد ..اینکه چگونه به زن کمک کند واندکی دردش را خفیف کند ...

زن به قدری ناراحت وافسرده بود که امیرحسین را به فکر فرو میبرد ..ودر این بین چقدر دلش میخواست اسم زن را بداند ..

خسته شده بود از اینکه درذهنش زن سیاهپوش لقبش دهد ..دلش میخواست بداند صاحب ان چشمها واین دستهای پرمحبت چه اسمی دارد ..

فریبا ..؟سارا ..؟شاید هم مریم ..؟هراسمی که داشت مهم نبود ..فقط کاش میفهمید اسم ورسمش را ..

هوا که تاریک تاریک شد ..درست مثل ظلمات گور ..امیرحسین تازه به خود امد ..سرمای هوا تمام بدنش را منجمد کرده بود ..

گرفته وبا فکری پراز سوال های بی پاسخ راهی خانه شد ..حتم داشت زهرا سادات با همان چادر قدیمی نمازش دم درکوچه انتظارش را میکشد ..





اما بشنوید از شیوا که ساعتهای قبل ان طرف قطعه زیر درخت چنار ایستاده وشاهد گفتگوی زن وامیرحسین است ..از دور می بیند که نگاه امیرحسین پی زن میرود ..حتی زن به امیرحسین لبخند هم میزند ..قلب شیوا را که با این خنده ها به تیر کشیدن می اندازد ..

شیوای نادم حتی توان قدم جلو گذاشتن هم ندارد ..از ته دل دوست دارد جلو برود وبه دست وپای امیرحسین بیفتد وطلب بخشش کند ولی اشتباهی که مرتکب شده از ان دسته از اشتباهات است که خودت هم نمیخواهی طلب بخشش کنی ..میخواهی انقدر بقیه لعن ونفرینت کنند که نفست تمام شود ..


romangram.com | @romangram_com