#داغدیدگان_پارت_23

برای عوض شدن حال وهوایش زمزمه کرد ...

-خدا رحتمشون کنه وبهتون صبر بده ..داغ همدم سخته ...داغ اولاد سخت تر ..

پسر بچه ای میان حرف امیرحسین پرید وخرما تعارف کرد ..

زن سیاهپوش با حسرت به پسربچه نگاه کرد. همسن وسال وحیدش بود ..همانگونه کشیده با موهای کوتاه

با عشق خرمایی بر داشت وکنار باقی شیرینی های روی دستمالِ کنار سنگ قبر وحید گذاشت ...

بسته ی شکلات هیس را برداشت ومادرانه !..به دست پسرک داد ...

-بیا عزیزم ..این هم سهم تو ..

پسرک خندید ومیرود ونگاه فروغ را با خود برد وامیرحسین را منقلب تر از قبل کرد ..چقدر حسرت در چشمهای زن خوابیده

نگاه زن که از پسر بچه جدا شد زمزمه وار گفت...

-میخوام براشون یاسین بخونم ..برای دختر شما هم بخونم ..؟

امیرحسین فروتنانه لب زد ..

-بخونید ..لطف میکنید ...

وزن میان هیاهووگریه های خفته ،زیر لب یاسین خواند وامیرحسین چشم بست از بغض صدای زن ...عجب نوای سوزناکی داشت این زن ..به راستی که زیبا قران میخواند ...

romangram.com | @romangram_com