#داغدیدگان_پارت_19
نگاهش که به عروسک کودکی کنار قبرها افتاد وارفت ..یک میکی موس کوچک که تبل میزد ..یکی دخترو پاپیون به سر،برای مستانه ....ویکی پسرو کراوات زده برای وحید ..
عجب زنی بود این زن ..تا کی میخواست دلش را اینگونه بسوزاند وحسرتش بدهد .. نشست کنار سنگ قبر ومیکی موس صورتی را برداشت ..کوکش کرد وبه صدای ضربه های طبل گوش داد ..
دلش بازهم تنگ شده بود ..بازهم دلش تنگ مستانه اش شده بود ..به سنگ قبر وحید نگاه کرد وزیر لب زمزمه کرد ..
-امان از دل مادر ...امان از دل مادر ...
-فروغ؟!دوباره رفتی سرخاک ..؟
فروغ بی حرف از کنار مادرش گذشت حداقل در این ساعتها به هیچ عنوان حوصله ی حرف وحدیث های مریم را نداشت ..
مخصوصا که در این روزها مریم بانو به معنای کامل شده بود قاتل جانش ...دست از سرش برنمیداشت
منتظر یک بله ی لفظی بود که فروغ به درخواست ابولفضل پسر حمیرا خانم بدهد ..ولی مگر میشد ؟..هفت ماه هم از مرگ پسرو شوهرش نمیگذشت ...
عجب مادری شده بود مریم بانو ..؟!چرا وضع وحال دخترش را درک نمیکرد ؟..فروغ فقط آرامش میخواست ..دلش میخواست همه رهایش کنند به امان خدا ..
اخر مگر چقدر توان داشت ؟چند بار دیگر میتوانست به مریم بانو نه بگوید ؟..چند بار دیگر باید ذکروخیر محاسن بیشمار ابولفضلی را که حتی صورتش را به یاد نداشت بشنود تا مادرش دست از سرش بردارد ؟
ولی مریم بانو که این حرفها حالی اش نبود ..فکر میکرد مادری میکند درحق اولادش ..گمان میکرد اگر دخترش هم بالین پیدا کند وسایه ی بالاسر ..وشاید هم یک سنگ صبور مثل ابولفضل ، فروغ دست از وعده های روز دوشنبه برمیدارد ودل میکند از سنگ قبرِ وحید وحسین ...
romangram.com | @romangram_com