#داغدیدگان_پارت_18
حتی یکی دوباری هم ...مادر وپدر حسین خدابیامرز را دیده بود ..وسرحرف را بازکرده بود بالاخره معلوم شد جریان شستن سنگ قبرها هیچ ربطی به انها ندارد ...
تااینکه دو هفته ی پیش فهمید همسر حسین در طول هفته به رفتگانش سر میزند ..همین هم برایش عجیب بود ..چرا زن سیاهپوش با مادر وپدر شوهرش به سرخاک نمی امد؟ ..
امیرحسین اینبار امده بود تا با زن صحبت کند ..تا اگر میتواند باری از روی دوشش بردارد ..شاید هم سنگ صبورش شود ودردش را کم که نه ..اندکی سبک کند تا نکند کار زن به تیمارستان بکشد ..
ولی همینکه عرض جوی را پرید ..همین که چند ردیف را رد کرد ..همینکه به چند قدمی زن رسید وصدای نجوایش را با وحید وحسین شنید ..قدم هایش سست شد ..
نتوانست جلوتر برود ..زنِ بیچاره داشت بعد از یک هفته درد ودل میکرد... مگر میشد مزاحم خلوت زیبای مادرانه وزنانه اش شد ..؟
بی صدا برگشت وسوار پژواش شد وچشم دوخت به زن که چه گونه گاهی لبهایش بسته میشد وخیره می ماند به گوشه ای ....وگاهی هم اشکایش مثل ابر بهاری روان میشد ودل عالم وادم را ریش میکرد ..
امیرحسین بیشتر از هرچیز دیگری در این شرایط نگرانِ سلامتی زن بود ..زنی که با یک لا مانتومیان سوز وسرمای استخوان سوز اذرماه زار میزد واشک میریخت... تا جایی که حس میکرد به جای زن... این اوست که دارد منجمد میشود ..
زن اما ..این چیزها که حالیش نبود ..انگار امده بود تا رسما خودکشی کند .
زن انقدر ماند وماند که امیرحسین اخر سر بی طاقت شد ..میترسید زن از حال برود ...ولی عجب طاقتی داشت این زن ..همچنان نجوا میکرد وسوز وسرمای اذرماه را تاب می اورد ..
امیرحسین حساب وکتاب نکرد که چقدر نگران شد ونگران ماند وپا پس وپیش گذاشت تا اخر سر زن ...دل از سنگ قبرکند وخمیده ومسکوت سوار ماشینش شد ورفت ..
رفت وقلب نگران امیرحسین را هم با خود برد که نکند ماندن در ان سوز وسرما بالاخره کار دست زن سیاهپوش بدهد ..
امیرحسین نگاه از جای خالی ماشین گرفت وپیاده شد ..حالا نوبت اون رسیده بود .نوبت اینکه برود سرخاک مستانه وحرفهاش را به مستانه ی نه ساله ووحید وحسینی که تازگی ها اشناتر از همه ی اشناهایش شده بودن بزند وببیند این بار زنِ سیاهپوش با محبت مادرانه اش چه تحفه ای برای بچه ها اورده ..
romangram.com | @romangram_com