#داغدیدگان_پارت_17
صبح سه شنبه که می اید امیرحسین مثل تمام سه شنبه های اخیر بدخلق وبی اعصاب است ..رفتن سرخاک مستانه ودیدن زن وبیچارگی اش روح وروانش را بیشتر از گذشته بهم ریخته..
در این روزها بیشتر از بی وفایی شیوا واهمال کاریش وضع وحال زن است که متاثرش میکند ..
کیفش را کنار میز رها کرد ونگاهی به جمع خندان مردهای دورو ورش انداخت ..این دل خوشان چه میدانند از دردش ...حتی درد خودش هم نه ..درد زنی که دوشنبه به دوشنبه به قصد مردن به قبرستان می رود ..چه میفهمند از بی کسیش ..
به اجبار همرنگ جماعت شده وبا بقیه دست میدهد ودراخر روی صندلیش ولو میشود .
اعداد وارقام رابا چشمهای خسته بالا وپائین می کند وهربار فکر زن ووضع وحالش را دوره میکند ..
ای کاش میتوانست کاری انجام دهد ..حداقل کاش میتواست سنگ صبور زن شود ..انقدر که زن به مستانه اش محبت میکرد خود را مدیون زن میدانست ..
امیرحسین مطمئن بود با وضع وحالی که از زن دیده مطمئنا کارش به خوردن قرص اعصاب میکشد ..وهمین هم امیرحسین را ازار میداد ..
وقتی خودش را جایِ حسین زیرخاک میگذاشت یا حتی وحید یازده ساله... به هیچ عنوان دلش نمیخواست وضع زن رو به وخامت بگذارد ..امیرحسین خودکار را در دست فشرد وبا خودش عهد کرد اینبار حتما بازن صحبت کند ..
ولی بازهم دوشنبه امد وامیرحسین نتوانست قدم جلو بگذارد ..بازهم عصر دوشنبه بود ودومین هفته از اذر ماه ..
هوا سوز بدی داشت ولی زن بازهم امده بود امیرحسین درعجب بود چه سری است که زن به جای پنج شنبه وجمعه دوشنبه را برای امدن انتخاب میکند ..اصلا همین نکته کنجکاوش کرده بود ...که به دنبال بازماندگان حسین وحید بگردد ...
اینکه پنج شنبه وجمعه می امد ومیدید سنگ قبرها رو درست مثل هم شسته وتنقلاتی برای بچه ها گذاشته وگل پرپر رز ریخته اند ..
ازهمانجا بود که چشم امیرحسین به دنبال بازماندگان سنگ قبر کناریِ مستانه دودو میزد ..
romangram.com | @romangram_com