#داغدیدگان_پارت_15

قرانش را به دست گرفت وبا همان سرووضع نیمه اشفته ومانتوی گلی بی حرف وخموده از کنار امیرحسین وسنگ قبر پیرمرد هشتاد ساله گذشت وامیرحسین را با دردی که به جانش ریخته تنها گذاشت ..

بیچاره امیرحسین ..نمیدانست دلش به حالِ وضع وحال نابسامان خودش بسوزد یا زن نگون بخت که از غم وغصه دیگه هیچ شباهتی به ادمیزاد نداشت ..آنقدر مصیت از سرورویش می بارید که انگار با مرده ی درگور هیچ توفیری ندارد ..

نگاه امیرحسین بی اراده پی زن دوید ..زن آسه آسه وآرام حتی بدون بلند کردن سرش یک راست به سمت ماتیز سفید رنگش رفت وسوار شد ...

دل امیرحسین واقعا به حال زن سوخت ..بیچاره زن ...بیچاره مادر ...

ماتیزِ زن که میان ماشین های دیگر گم شد امیرحسین به ارامی ازکنار سنگ قبر پیرمرد بلند شد وسراغ مستانه ووحید وحسین رفت ..

دراین چند ماه انقدر صورت بشاش حسین ووحید را دیده بود که گویی سالهاست میشناسدشان ..کنار سنگ قبرهای شسته شده نشست وبا ناراحتی به بسته های پاستیل میوه ای خیره شد ..

مدام یه جلمه در سرش چرخ میخورد ..بیچاره زن سیاهپوش ..بیچاره مادر وحید ...

زن گلبرگها رو جوری ریخته بود که مثل همیشه صورت های مستانه ووحید وحسین کاملا مشخص بود ..

نگاهی به صورت حسین انداخت وزمزمه کرد ..

-ببین چه بلایی سرش اوردی ..؟اصلا حواست بود که داری زنت رو با این وضع وحال تنها میذاری ..؟من که غریبه ام وقتی با این شرایط میبینمش اعصابم بهم میریزه ..وای به حال تو ..

اهی کشید وبا سرانگشت گل برگهای رزِ پرپر را لمس کرد ..

-میدونی حسین خان ..بهت حسودیم میشه ..تو زنی به این فرشتگی داشتی ومن زنی داشتم که به شمر زل جوشن گفته بود زکی ..زن که نبود هیچ ...مادر هم نبود ...منو میخواست تا راحت وازاد باشه .بی اقا بالاسر هرکاری دلش میخواد انجام بده ..

نگاهش را به اسمان دم غروب دوخت وادامه داد ..

romangram.com | @romangram_com