#داغدیدگان_پارت_105

ایا چشمهای فروغ درست میدید ..؟این مرد ابولفضل بود ..؟وآن دیگری ..؟همانی که کنار به کنار ابولفضل پسر حمیرا خانم ایستاده امیرحسین است ..؟پدر مستانه ..؟همان مردی که با دادن یک شاخه گل رز از او خواستگاری کرده بود ..؟

لاللعجب ..؟نکند فروغ دیوانه شده ؟..یا چشمهایش از زور گریه ی زیاد کم توان شده که همه کس را شبیه به ابولفضل وامیرحسین میبیند ..؟ان هم نه یک نفر بلکه هردو را با هم و کنار به کنار هم میبیند ...؟

ولی نه انگار این دونفر واقعی هستند وهردو خیره به فروغ .پلک هم نمیزدند ..ابولفضل که از همان اول میدانست فروغ امده وکارش را شروع کرده ..بیچاره ابولفضل با امدن فروغ فکر میکرد به ارزوهای زیبایش یک قدم دیگر نزدیک شده ..چه میدانست که امیرحسین هم چشم به این زن دارد ..؟اما امیرحسین باورش نمیشد بعد از شش ماه گشتن وگشتن وبازهم گشتن فروغ را اینجا پیدا کند ..کنارش در شرکت .درست زیر گوشش ...ایا این زن واقعا فروغ بود ..؟همان فروغی که یک روز رفت ودیگر برنگشت ..همانی که دل امیرحسین را با خود برد وبرنگرداند ..؟همانی که در طول شش ماه گذشته امیرحسین را چشم به راه گذاشته بود ..؟

واقعا فروغ قلبش بود ..؟ولی نه شاید نبود ..این زنی که اراسته ومرتب با ان مانتوی کمر باریک وبرازنده بیش از حد موقر ومتین جلوه میکرد هیچ شباهتی به ان فروغی که همیشه از گریه چشمهایش سرخ وپف دار بود واز رطوبتِ سنگ قبر مانتویش گلی بود نداشت ..ولی انگار این نگاه واین صورت فریاد میزد که فروغش است ..امیرحسین کم مانده بود از خوشی قه قه بزند ..گم شده اش را جسته بود ..انگار قسمت بود که فروغ از هرکجای این دنیای بی در وپیکر درست زیر گوش امیرحسین پیدایش شود الحق که خدا خوب جواب دلهره هایش را داده بود ...

اما برایتان بگویم از حال و روز فروغ که حتی نمیتوانست نفس بکشد اینکه هردو خواستگارش را در یک زمان ودر ان واحد ببیند ان هم در شرکتی که تنها دوروز بود به ان منتقل شده از عجیب هم عجیب تر بود ..عجب قضا وقدری ..؟خدا چه سرنوشتی برایش مقدر کرده بود که فروغ را در این هچل انداخته ..؟

دیدن ابولفضل با ان شیفتگی وشیدایی بس نبود که حالا باید امیرحسین را هم با ان پیش زمینه دردیدار اخر، ان هم درست کنار ابولفضل ببیند ...

به قدری فروغ شوکه شده بود که دستش شل شد ابولفضل که وضع وحال فروغ را دید به موقع به داد پرونده های بیچاره رسید وانها را از بند بازوهای کم توان وسست فروغ رها کرد ..

فروغ تازه به خود امد ..این دیگر چه کاری بود ..؟کمی نفس گرفت وکمر راست کرد وسر به زیر انداخت ...

-ببخشید حواسم پرت شد ..

ابولفضل که دلیل تعجب وسستی فروغ را ...وجود خودش میدانست لبخند مهربانی زد ..

-نه مشکلی نیست ..کمکتون میکنم ..

فروغ پرونده ها را دوباره به اغوش کشید ومقتدرانه لب زد ..

-ممنون خودم میبرم ..

romangram.com | @romangram_com