#داغدیدگان_پارت_104
همان روزهایی که با مرده تفاوت چندانی نداشت ..حالا از زندگیش راضی بود غم ها را پذیرفته وکنار امده بود ..همین برای باقی زندگیش بس بود ..شاید بعد از مدتها وقتی در مسیر جریان زندگی با همکارانش صحبت میکرد لبخند هم میزد ..
دیگر خبری از ان زن زرد ونذار نبود ..فروغ به راستی بهتر شده بود ..هرچند که حضور وسایه ی نامحسوس پسرحمیرا خانم را هنوز حس میکرد ...خوب میفهمید که چشمهایش پی اوست ..محبت در نگاه ووجودش را حس میکرد ولی کاری از دستش برنمی امد ..
فروغ دورِ ازدواج را یک خط قرمز کشیده بود همینکه دو نفر را سینه کش قبرستان فرستاده بود بس بود دیگر گنجایش یک دلبستگی ودر نهایت دل بریدن را نداشت ..
به شدت نسبت به روابط زناشویی بد بین شده بود واز جایگاهی که در ان بود راضی ..
مریم خانم هم با همان نگاه تیز مادرانه اش همه ی اینها رو میدید ..فروغ زنده شده بود ان هم به خاطر مروت ومردانگی ابولفضل ..مریم بانو که مینشست وبرمیخواست .. زیر لب دعا به جان وجوانیش میکرد ..
همینکه فروغ را امیدوار کرده بود دنیایی ارزش داشت ..هرچند که فروغ از زندگی متاهلی دل کنده بود ودیگر حتی نمیخواست اسم ازدواج مجدد را بشنود ..
اما بعد از گفتن تمام این تفاسیر بشنوید از امیرحسین ..امیرحسین بی پروبال ...امیرحسین سرگشته ..فروغ که رفت ودیگر نیامد ..امیرحسین رسما اواره شد ..نه درخانه مسکن داشت ونه سرخاک ارامش ..
دل پر سودایش پی فروغ بود ..وفروغ معلوم نبود زیر سقف اسمان خدا از دست نیش زبانش به که پناه برده وحاضر نیست خودش را نشان دهد ..
همان شد که امیرحسین ماند ودل نگرانش وعذاب وجدان اینکه خودش کفتر بامش را پر داده ..
هرراهی را که رفت به بن بست رسید ..حتی از دفتر بهشت زهرا ادرس خواست که ندادند ..ای دل غافل ..چقدر بی اطلاع بود از زن فروغ ..زهرا سادات هم در سکوت تنها تماشا میکرد .میفهمید این وسط اتفاقی افتاده که امیرحسین را کلافه کرده ولی نمیدانست چیست ..تنها بی تابی ها وحواس پرت وبی حوصلگیش را میدید وحرفی نمیزد ..
تا انکه بالاخره معجزه اتفاق افتاد ..
فروغ پرونده های شعبه ی مرکزی را به دست گرفت واز اطاق بیرون امد دو روزی میشد که به شرکت جدید امده بود وبا همان هوش فوق العاده وهمت عالیش فهمیده بود شرایط امور دفتری شرکت وخیم تر از این هاست ...پرونده های زیر دستش به شدت نابه سامان وبی سروته بود ..انگار در این شرکت کسی به فکر کارهای اداری نبود ..همانگونه که با بازویش پرونده ها را به سینه چسبانده بود راهرو را پیچید که قدم هایش به ناگاه ثابت ماند ..
romangram.com | @romangram_com