#داغدیدگان_پارت_103
ازهمانجا هم میتوانست خوشحالی فروغ را درک کند ..فروغ گه گاهی سر به سمت اسمان بلند میکرد ..حتی به مشتی جعفر بقال محل شیرینی تعارف کرد وبه حرفی که زد خندید ..
قلب ابولفضل پراز حس های زیبای خلقت شد ..فروغش لبخند میزد ..شیرینی تعارف میکرد وسرکار میرفت ..مگر ابولفضل جز این چه میخواست ..؟همینکه فروغ شاد بود .برای ابلوفضل کفایت میکرد ..
از فردای ان روز کار فروغ در شعبه ی سوم شرکت برگ افرا شروع شد ..کارش کمک به منشی وتایپ فرم های اداری بود ..کار زیاد سختی نبود هرچند که کارفرمای فروغ یا همان پیمان رفیق قدیمی ابولفضل هم توقع زیادی از فروغ نداشت ..فروغ را تنها به خاطر اصرار ابولفضل پذیرفته بود ..وگرنه منشی اش خانم ره اورد از پس تمام کارها بر می امد ..مخصوصا وقتی فهمید که این زن ..همان زن افسانه ای ابولفضل است نتوانست نه بیاورد ..رفیق قدیمیش بعد از سالها تنها یک خواسته داشت ..یک شغل ابرومند برای تنها زن زندگیش ..مگر میشد قبول نکند ..فروغ کارش را شروع کرد وپیمان کم کم متوجه ی استعداد های بلقوه ی فروغ شد ..فروغ حافظه ی خوبی داشت کافی بود یک بار متنی را بگویی واو مو به مو تکرار نکند ..سرعت تایپش هم بالا بود ..مرتب وسنگین بود وبرخلاف باقی همکارهای خانم اهل حرافی وخاله زنک بازی نبود ..همین ها باعث شد بعد از تقریبا یک ماه پیمان از انتخاب فروغ راضی باشد مخصوصا که به تازگی متوجه شده بود که منشیش خانم ره اورد باردار شده وفروغ باید کم کم به جای او کارها رو به عهده بگیرد ..انگار پاقدم فروغ برای پیمان وشرکتش خوب بود ..ابولفضل هم درخفا همه ی اینها رو میدید وحض میکرد ..
فروغ دردنیای ابولفضل بی همتا بود ..یک بت زیبا وقیمتی که ابولفضل حاضر بود جانش را از دست بدهد ولی این زن در ارامش باشد ...چه عشق زیبایی داشت ابولفضل بی چشم داشت ..تنها وتنها خوشحالی فروغ را میخواست ...از دور نظاره میکرد وشاد میشد ..همین برایش کافی بود ..تا اینکه با حرف پیمان دوباره از این رو به ان رو شد ودنیا بر سرش اوار ..
جریان از این قرار بود که پیمان خبر اورد از خواستگار پا به جفت فروغ ..گویا مرد یکی از مشتریان قدیمی شرکت بود که فروغ دلش را برده ..مردک پنجاه واندی سال سن داشت ودو دختر دم بخت ولی بازهم با پررویی پیمان را واسطه ی خواستگاری از فروغ کرده بود ..
اخ که وقتی ابولفضل شنید مثل آهن تفدیده سینه اش سوخت ..دلش میخواست خرخره ی مردک را بجود ..بی غیرت با پررویی دست روی شاهرگ حیاتی ابولفضل گذاشته بود ..پیمان خیلی سعی کرد تا مرد را بی سرو صدا رد کند ولی در این بین ابولفضل هم فهمید وطغیان کرد پیمان تمام سعیش را کرد تا ابولفضل را ارام کند ولی مگر میشد ؟..جلوی چشمهای همیشه نگران ابولفضل خواستگار برای زنش پیدا شده بود..ان هم زنی که برای او بود ..مال او بود ..اصلا تمام زندگیش بود ..حالا که تازه داشت اندکی اسوده میشد ودیگر نگران سلامتی فروغ نبود این پیرمرد بی حیا از کجا سرو کله اش پیدا شده بود ...که فروغش را زیر چشمی دید بزند وپیغام وپسغام بفرستد ..
اصلا مهر ومحبت ووفاداری ای که ابولفضل خرجِ فروغ کرده بود به کنار ..این رسمش بود پیرمردی که همسن وسال پدر فروغ است به خودش اجازه ی خواستگاری بدهد؟ هرچند که لقب پیرمرد کمی برایش زیاد بود مرد سرحال وشادابی بود ونمیخورد پنجاه ساله باشد ولی هرچه بود حق نداشت بعد از شنیدن جواب رد از طریق پیمان خودش قدم جلو بگذارد .. ... عجب زمانه ای شده بود ..آدم دیگر به چه کسی میتوانست اطمینان کند ..؟
مرد به قدری ظاهر موجهی داشت که ابولفضل قبل از شنیدن جریان خواستگاری حاضر بود قسم بخورد که مرد سالمیست وبا شرف ..ولی امان از دست روزگار ..ادمی حتی به چشمهایش هم اعتماد نداشت ...
خلاصه که ابولفضل بدجوری اشفته شد ..دستپاچه ونگران هم شد ..اگر فروغ خر میشد وبله میگفت چه ..؟ چندان هم بعید نبود ..
سعی کرد از طریق پیمان مرد را دک کند ..ولی پیرمرد سمج تر از این حرفها بود ..لقمه ای گیر اورده بود مثل هلو... محال بود چنین کیس مناسبی را از دست بدهد ..وهمین ها هم باعث شد تا بالاخره ابولفضل دست به کار شود واز پیمان بخواهد فروغ را به شعبه ی اصلی منتقل کند ..
فروغ طبق معمول مشغول تایپ فرم های باقیمانده بود ..از وقتی خانم ره اورد وارد ماه هفتم بارداریش شده بود تقریبا تمام کارها به دوش فروغ افتاده بود ..فروغ هم با وجود حجم زیاد کار گله ای نداشت ..حتی رفتن به شعبه ی مرکزی هم برایش مهم نبود ..عاشق کار کردن بود ..مخصوصا حقوقی که اخر ماه میگرفت ..همینکه با روسری یا تحفه ای ناچیز دل پدر ومادرش را شاد میکرد ودستش در جیب خودش میرفت کفایت میکرد ..
در این روزها فروغ ندرتا به یاد حسین می افتاد ...وحید اما نه ..هنوز مادر بود وحس مادرانه اش قوی ..ولی مانند گذشته دیگر اشک نمی ریخت ..نهایت غم وغصه اش چند شبنم گوشه ی چشمش بود که ان هم نچکیده پاک میشد وفروغ بازهم سعی میکرد کنار بیاید ..
از اخرین باری که امیرحسین بایکوتش کرده بود دیگر به سرخاک نرفته بود ..دل تنگ بود ..خیلی ..خیلی دل تنگ بود ..ولی جلوی دل پردردش را میگرفت وقدمی به سمت بهشت زهرا برنمیداشت ..خودش هم دیگر دوست نداشت به ان دوران مصیبت بار و رکود گذشته برگردد ..
romangram.com | @romangram_com