#داغدیدگان_پارت_100
فروغ لیسانس داشت ..ان هم یک لیسانس پیزوری..لیسانسش رابیشتر به اصرار امیرحسین گرفته بود وحالا حتی نمیدانست مدرکش درکدام چمدان خاک میخورد ..
حال میخواست با همین لیسانس فکستنی !در دل این دریای خروشان دنبال کار بگردد ..اما کو کار ...؟کار کجا بود ..؟مگر در بین خیل عظیم جویندگان کار که هرروز روزنامه به دست از این شرکت به ان شرکت میرفتند کاری هم برای فروغ پیدا میشد ..؟
مخصوصا که در برابر دخترهای رنگارنگ وفیشان تیشانی این روزها ...فروغ بیش از حد ساده بود ...
از طرف دیگر بعضی از کارفرماهای بی چشم ورو تا خبراز وضعیت تاهلش میگرفتند ومیفهمیدند که بیوه است دندان تیز میکردند برای یک منشی صیغه ای یا احتمالا یک معشوقه ی بی اجر ومزد برای ساعتهای پس از کار ...
فروغ ابتدا به سراغ رشته ی تحصیلیش رفت کاری پیدا نکرد ..اصلا کاری نبود که پیدا شود ..
بعد به دنبال منشی گری رفت... بازهم نتوانست کار درست ودرمانی پیدا کند دیگر از ناامیدی حتی حاضر به تایپیست شدن ومونتاژقطعه وعروسک دوزی شده بود ..ولی بازهم هیچ به هیچ ...
با درامد بعضی از مشاغل حتی نمیتوانست خرج رفت وامدش را در بیاورد ..
مریم بانو وحسن اقا با سعه ی صدر تنها نظاره گر تکاپوی بیش از حد فروغ بودند ..مهم نبود که فروغ هرروز صبح روی نیازمندی های روزنامه ی همشهری که حسن اقا گرفته خیمه میزند وبعد از کلی تلفن کشی وادرس گرفتن شال وکلاه میکند وچند ساعت از این محل به ان محل میرود ودرنهایت مثل جنازه به خانه برمیگردد ..
مهم این بود که فروغ امید پیدا کرده بود امید به زندگی ..حسین ووحید را فرستاده بود به گوشه ی قلب وزندگیش وحالا داشت مثل یک انسان نرمان دنبال کار میگشت وهمین برای مریم وحسن بهترین خبر بود ..
ابولفضل هم از طرف دیگر متوجه ی رفت وامد های فروغ شده بود ..ازوقتی مریم ان گونه جواب رد به حمیرا داده بود حمیرا پشت دستش را داغ کرده بود که دیگر قدم به خانه ی مریم نگذارد ..وحالا ابولفضل بی خبر از همه جا تنها ...شد ورفت های فروغ را نظاره گر بود ونگران میشد ..
اخر از فروغی که همیشه خود را درچهار دیواری خانه اش محبوس میکرد بعید بود که هرروز صبح کله ی سحر از خانه بیرون بزند وشب به خانه برگردد ..
romangram.com | @romangram_com