#چشمان_سرد_پارت_91


-مهدی به اصطلاح پسرخاله من ونامزدم یه آدم مخفی کاربودوهیچ کس خبرنداشت که اون یه آدم ش*ر*ا*ب خوارودختربازه!گرچه این چیزاروتواین دوره زمونه برای جوونا عادی میدونن امااون تواین کاراافراط میکردطوری که محال بودبعدازازدواج هم کنارشون بزاره.من هم همه ایناروازیکی ازهم کلاسی هام که یه زمانی دوست دخترش بودشنیده بودم.اون دختره مثلامیخواست منونجات بده امامن باکله شقی قبول نکردم .یعنی قبول داشتم امانمیخواستم مادرم ناراحت کنموگرنه خودم هم یه بوهایی برده بودم فقط به امیداینکه بعدازازدواج درست بشه سکوت کردم وبه اون ازدواج تن دادم

یادمه همون دوستم بادیدن نظرمن فقط سری تکون دادوگفت طنین برات دعامیکنم.نمیدونم شایددعای اون بودکه منونجات دادالبته اگه بشه بهش گفت نجات!

من-چرا؟

-چون اون اتفاق باعث شدکه ازهمه مردامتنفربشم ویه جورایی یه مرزبین خودم واوناایجادکنم

خندیدوگفت

-حتی بعضی هافکرمیکنن من نسبت به اوناوسواس دارم

خنده ای کردم وگفتم

-راستش روزمهمونی احسنی منم همین فکرروکردم

بااین حرفم سرش روازروی پاش برداشت وبهم نگاه کردوگفت

-چرا؟نکنه توفکرکردی من به خاطراینکه باتور*ق*صیدم رفتم ودوش گرفتم؟

سری تکون دادم که اون لبخندکم جونی زدوگف

-باورکن من اون روزهیچ حس بدی نسبت به تونداشتم من به تواعتماددارم.من فقط زمانی که کسی بخوادبه منظوربهم نزدیک بشه نسبت بهش جبهه میگیرم(بدبخت شدی رفت آریا!حالااگه جرات داری بهش بگو!)درواقع اون روزبه خاطراینکه احسنی دستش روروی کمروبدن من گذاشته بودحس بدی داشتم لباس روکه یادته!قسمت کمرش بازبودبرای همین حس بدی داشتم

-واقعا؟امامن..

-واقعامعذرت میخوام که باعث نارحتیت شدم اماازقصدنبود

-نه اشکالی نداره

دوباره سرش روپایین انداخت وگفت

-راستش من نسبت به مرداوسواس دارم امانه همشون فقط اونایی که احساس میکنم کثیفن.من قبلانمیتونستم تشخیص بدم کی کثیفه کی نیست اماهمه چی تغییرکرددرست چندماه بعدازنامزدیم بود.داشتیم بامامانم برای مراسم عقدوعروسی خریدمیکردیم.گرچه همه چیزسریع پیش رفته بوداماباز مخالفتی نداشتم نمیدونم چرابااینکه هیچ کدوم ازرفتاراش موردپسندم نبودبازمخالفت نمیکردم.فکرکنم خودم هم ناامیدشده بودم داشتم بادست خودم گورخودم رومیکندم

اون روزتازه ازخریدلباس عقدبرگشته بودیم

توتمام مدیتی که طنین ازمراسمش بااون حرف میزددستام مشت شده بودودلم میخواست ازش بخوام که ادامه نده اماجلوی خودم روگرفتم

طنین-توهیچ کدوم ازخریدامون نبودبااینکه عروس دوست داره موقع خریدوسایلاش دامادهم همراهش باشه امامن ازنبودش نه تنهاناراحت نبودم بلکه خوشحال هم بودم چون اون هرموقع که کنارم بودعادت بع طعنه ومسخره کردن داشت

آهی کشیدوادامه داد

-واقعانمیدونم چرااون موقع سکوت میکردم.رفتاراش واقعازننده بود.جالب اینجابودکه پدرومادرم هیچ اعتراضی نمیکردن.یادمه داشتم اون لباس مسخره رودوباره میپوشیدم همون موقع هم یادمه خودم هم به خودم طعنه میزدم.لباس روهم خودم انتخاب نکرده بودم اگه دست خودم بودترجیح میدادم یه لباس مشکی بپوشم چون مطمئنااون روزروزمرگ من بودنه عروسی!یادمه وقتی توپاساژطرف یه لباس مشکی بلندرفتم مامانم به شدت باهام دعواکردوآخرش هم خودش یه لبای نباتی برداشت.برای همین هم والبته ازلج مادرم ازاون اتفاق به بعدجزلباس مشکی وخاکستری وکلاتیره لباس بارنگ دیگه ای نپوشیدم حداقل جلوی مادرم دیگه نپوشیدم.(خاک!تیره هم شدرنگ؟من که عاشق زردوصورتی ام)همون طورکه داشتم جلوی آینه به خودم ولباس پوزخندمیزدم

گوشیم زنگ خوردیه شماره ناشناس بودجواب که دادم یه مردگفت

-سلام

-سلام ببخشیدشما؟

-مهم نیست که من کیم؟مهم اینه که چی میخوام بگم

-چی؟

-ببین خوب گوش کن.حرفی که من میخوام بزنم به ضررت تموم نمیشه بلکه نجاتت میده

-مگه شماچی میخواین بگین؟


romangram.com | @romangram_com