#چشمان_سرد_پارت_90
همین طورکه داشت دادمیزدگفتم
-طنین
بااین حرف من ساکت شدوبهم نگاه کردانگاربراش تعجب آوربودکه اینجوری صداش بزنم برای خودم هم تعجب آوربود.باسوکتی که به شدت معصومش کرده بودمن شجاع شدم وجلورفتم اون هم من رونگاه میکردبرای خودم هم تعجب آوربود
-طنین اروم باش!باشه؟خواهش میکنم عزیزم!
بااین حرف من لب برچیدوگفت
-نه خواهش میکنم!تودیگه نه!به تواعتماددارم تودیگه نه.تودیگه بامن بازی کن!باورکن خسته ام!خسته ام!
دیدم که بدنش شل شدوشونه هاش خم شدوسرش روپایین گرفت که دوباره موهاش ریخت توی صورتش
داشت می افتادکه باسرعت جلورفتم وشونه هاش روگرفتم وکشیدمش طرف خودم
بااین حرکتم من فوراخودش روکنارکشیدوگفت
-نه توروخدانه!باورکن شکست دوباره برام سخته!من زودوابسته میشم!نمیخوام به توهم وابسته بشم!بروکنار!
همین طورکه این حرف رومیزدعقب عقب میرفت واشک میریخت.دیگه نتونستم این حالت زارش روطاقت بیارم جلورفتم ودوباره ب*غ*لش کردم وهرچه هم تقلاکردنذاشتم ازب*غ*لم بیادبیرون!بایدآرومش میکردم برای همین گفتم
-نترس من اذیتت نمیکنم!باورکن!میخوام کمکت کنم!پس نترس
بااین حرف من دستاش که به حالت دفاع جلوش نگه داشته بودشل شدوافتاد
وبعدهم ساکت شدفقط هرازگاهی صدای هق هقش میومد
کم کم شروع کردبه حرف زدن
طنین-وقتی که بیست سالم بودتواوج جوونی وشادی ازدواج کردم ازدواجی که به خواسته خودم نبود.من کلااون زمان توفکرازدواج واین چیزانبودمامانمیتونستم توروی مادرم بگم نه!اخه من...نمیدونم احساس میکردم که نمیتونم دلش روبشکونممخصوصااینکه اونزمان خیلی بهم اعتمادداشتوبه عنوان فرزنداول خانواده مسئولیت های خاصی هم داشتممن باوجودراضی نبودنم قبول کردم که بانوه خاله مادرم که اون زمان بیست وپنج سالش بودازدواج کنم.بااینکه خیلی چیزاازش میدونستم که کلانمیتونست منوراضی کنه امابیخیال همش شدم وقبول کردم.اماهمون موقع هم فکرمیکردم که چراپدرم قبول کردکه من بااون ازدواج کنم یعنی اینقدربی اهمیت بودم که بدون تحقیق راضی به ازدواج من بشه؟
بااین حرفش دوباره شروع به گریه کرد.پیراهنم کاملاخیس شده بودامااصلااحساس بدی نداشتم بلکه خوشحال هم بودم که اون بهم اعتمادکرده بودومن شده بودم رازدارش!
نفس عمیقی کشیدوادامه داد
-راستش من اون موقع دوستی نداشتم.همین الان هم ندارم.نمیدونم چرا؟اماهمه میگن به خاطراخلاقم نمیتونن بهم نزدیک بشن
اینوکه گفت سرش روازروی سینه ام برداشت وبه چشام نگاه کردوپرسید
-اخلاق من اینقدربده؟چرااونااینجوری به من گفتن؟
بهش لبخندی زدم وگفتم
-نه!اخلاق توخیلی هم خوبه.توباهمه محافظه کارانه صحبت میکنی وخیلی هم مودبی!
واقعاهم اخلاقش بدنبودهیچ وقت ندیدم که حتی بازیردستاش بدبرخوردکنه فقط مواقعی که ناراحت بودچشاش ترسناک وسردمیشدکه اون هم فقط دربرابرمردابودکه مطمئنم دلیلش به بحث امروزمربوط میشه
ازم جداشدوروی تخت درحالی که پاهاش روتوی شکمش جمع میکردنست ودستاش رودورپاهاش حلته کردوسرش روروی چاش گذاشت
من هم کنارتخت نشستم که ادامه داد
-همون طورکه میدونی من یه خواهردارم سه سال ازخودم کوچیک تره.فکرکنم تاحالادیگه بایدشناخته باشیش.اون شیرین زبون وخیلی نازه!درکل خیلی خاطرخواه داره هم توفامیل آشناهم میون دوستاش!محاله جایی بره وکسی جذبش نشه.شایدازاین حرفم بخندی!البته الان برام اهمیتی نداره امااون موقع خیلی اذیت میشدم که باوجودمن که توی خونه بودم برای اون خواستگارمیومد.اصلاکسی هم ملاحظه منونمیکردحتی بعضی هاشون به بابام میگفتن که خواهرکوچیکترچه گ*ن*ا*هی داره که خواهربزرگترش خواهان نداره؟
اماطرلان خیلی خانوم بودوهمیشه باهام خوب برخوردمیکرد.نمیدونم شایدبه خاطرهمین حرفابودکه پدرم باازدواج من ومهدی موافقت کردومن کاملادراین موردیکه خوردم چون امیدداشتم که اون مخالفت کنه ومن راحت شم.
درسته که ازاینکه موردعلاقه نبودم ناراحت بودم امابازم دوست نداشتم اونقدرزودازدواج کنم اونم باکی؟مهدی.
کمی مکث کردوبافرودادن آب دهانش ادامه داد
romangram.com | @romangram_com