#چشمان_سرد_پارت_77


به سمت خانی برگشتم که باسرتاییدکرد

باحالتی مشکوک برگشتم وبه مارپل نگاش کردم که گفت

-میتونم نشونتون بدم

دستم روازروی گردنش برداشتم که نفسی تازه کردودوباره باپوزخندرفت سراغ سیستم هاش

-من تومهمونی احسنی متوجه شدم که هویت من لورفته ومطمئن شدم که یکی ازداخل ماداره اطلاعاتمون روبراشون میفرسته!اوناحتی ازتعداداعضای خانواده من هم اطلاع داشتن

نگاهی به من که بااخم داشتم نگاش میکردم کردوادامه داد

-برای همین روهمه لباس هاشنودودوربین قراردادم که دیدم بله جناب سرگردامینی عامل اطلاعاتیشونه.درضمن سرهنگ بایدبگم که اطلاعاتتون لورفته جناب!چون ایشون دیروزکه رفتن پیش احسنی داشتن درموردشماحرف میزدن

بعدازاین حرف هم فیلمی روبهم نشون دادکه دوربین داشت ازاحسنی فیلم میگرفت والبته صدایی که داشت باهاش حرف میزد

باورم نمیشدصدای آرادبود.برادرمن!کی فکرش رومیکرد؟خدای من چرا؟

داشتم میشکستم.فکر روهم نمیکردم که اون ...

....

طنین

باورش نمیشدکه برادرش چنین آدمی باشد!وقتی صداش روشنیدباچشم دیدم که شکست امانتونستم جلوی پوزخندم روبگیرم هیچ کس فکرش رونمیکرد

تاصداقطع شداول نگاهی به ماکردچشاش به خون نشسته بودیه دفعه انگاردیوونه شده بود میزداخل سالن روبرداشت وپرت کردمیزشیشه تیکه تیکه شد

همه ترسیده بودن امامن هنوزهمون پوزخندرومیزدم

باصدای بلنددادمیزد

-آرادمیکشمت!به خداخودم میکشمت ک*ث*ا*ف*ت!

بعدهم ازسالن رفت بیرون!همه متاثرشده بودن!فکرش روهم نمیکردن

به همشون نگاه کردم وگفتم

-زودباشین نبایدبزاریم اوناازمون جلوبیوفتن!

همه برگشتن به من نگاه کردن که بانگاه جدی من برخوردکردن

توهمین لحظه دوباره سرهنگ برگشت تووگفت

-سرهنگ رستگار!بایدهمین الان عملیات روشروع کنیم!من میخوام واردگروهشون بشم

دوباره پوزخندم روزدم که باعث شدحرصش بگیره

-سرهنگ حرف مسخره ای زدم

-نه جناب سرهنگ فقط من موندم شماهمه جوانب روسنجیدین؟

بااخم نگاش کردم که گفت

-خوبه من همین الان گفتم شمااطلاعاتتون لورفته اونوقت میخواین باوجودآراداونجاسرخودتون روبه بادبدین؟

دوباره پوزخندزذم


romangram.com | @romangram_com