#چشمان_سرد_پارت_76
چندروزازاون مهمونی کذایی گدشته بودوماهنوزهم نتونسته بودیم که کسی روواردگروهشون کنیم!هرتلاشی به بن بست میخورد
کاملاعصبی شده بودم رفتم تاببینم گروه اطلاعاتیمون چیزی بدست آوردن یانه؟
که دیدم همه دارن بایه حالت غریب بهم نگاه میکنن
همه روکه ازنظرگذروندم به مارپل رسیدم که دیدم بایه پوزخندحرصی داره به من نگاه میکنه
-چی شده؟
مارپل خنده ای کوتاه کردوگفت
-خرفرض کردین سرهنگ؟
اخمام روتوهم کردم وگفتم
-هیچ معلوم هست اینجاچه خبره؟چراطعنه میزنین؟
روکردم به سرگردخانی وگفتم
-سرگردزودبهم بگواینجاچه خبره؟
اون هم نگاهی به اطراف کردوگفت
-قربان سرگردامینی
برای لحظه ای نگران شدم
-آرادچی شده؟
بااین حرف من دوباره مارپل خنده ای کردوگفت
-سرهنگ نخندونین مارو!یعنی میخواین بگین که خبرندارین؟
دیگه واقعاهنگ کرده بودم
-سرهنگ احترام خودتون رونگه دارین
-که چی؟میخواین بگین خبرنداشتین که جاسوس گروهمون برادرجانتون بودن؟
بااین حرفش برای لحظه ای شوکه شدم امافوراجوش آوردم
-داری زیادترازدهنت حرف میزنی
-هه!نخیرسرگرد
بعدهم نگاه مشکوکی به من کردوگفت
-نکنه میخواین فکرکنیم که شماازکارای برادرتون خبرنداشتین
دیگه واقعاجوش آورده بودم فورابه طرفش حمله کردم ودستم روبه گردنش گرفتم واونوبه دیوارکوبیدم
بااینکه معلوم بودازفشاردستای من داره خفه میشه اماهنوزاون پوزخندش رولباش بود
دلم میخواست مشتم روتودهنش بکوبم
باصدایی که به زورازگلوش بیرون میومدگفت
-چیه سرهنگ رم کردی؟!من واسه حرفام مدرک دارم.سرگردخانی هم شاهدبودن
romangram.com | @romangram_com