#چشمان_سرد_پارت_74

-ببینیدامشب مابایکی ازخریداراشون آشناشدیم ازقرارمعلوم مهمونی امشب برای اشنایی اوناباهم وبستن قراردادبوداحتمالااونامیخو ان یه محموله جدیدروبفرستن دبی

هنوزعصبی بودم ازلحن سرهنگ هم که به دخترامیگفت محموله عصبی ترشدم!

بایه حالت عصبی پاهام روتکون میدادم ودستام رومشت میکردم

دوباره اتفاقای امشب داشت برمیگشت به ذهنم!

امشب اگه آرادنیومده بودکمکم معلوم نبودچه بلایی سرم میومد

خیلی ماهرانه من روبرای ر*ق*ص صدازدوازاونجادورکرد

طوری که هیچکس شک نکرد

دوباره دستام رومشت کردم یادم که به تماس دستای احسنی باپوست کمرم میومدحرصی میشدم

همین طورتوفکربودم که دیدم همه دارن به من نگاه میکنن!

-چی شده؟

آراد-سرهنگ حالتون خوبه؟

-من!آره!

پارازیت-کاملاازحرکات هیستریکتون معلومه!

بعدهم پوزخندی زدکه حرصم روبیشتردرآورد

این چه مرگشه!سعی کردم خونسردباشم دوباره رفتم توجلدخودم وگفتم

-فکرنمیکنم به کسی ربط داشته باشه

پارازیت-پس حواست روجمع کن چون ماوقتی نداریم که بخوایم به خاطرکارای احمقانه هدرش بدیم

پسره آشغال!حالت تویکی رواساسی میگیرم فکرکرده من حواسم پرت بوده ونفهمیدم چی گفته

-بله متوجه ام

سری تکون دادوگفت

-پس شروع کنید

-خوب همون طورکه خودتون گفتین این مهمونی یه هماهنگی برای انتقال دختراست مابایدیه جوری واردگروه بشیم

نگاهی به جمع کردم وگفتم

-سرگردخانی میشه لطفاحرفایی که توسط شنودمن ضبط کردین روپخش کنین

بااین حرف من همه به طرف سیستم هاچرخیدن

صداپخش شد

ازش خواستم که صداروروی قسمت خاصی تنظیم کنه

احسنی-ببین دختراآمادن!فقط میمونه ردکردنشون ازمرزکه دیگه اون کارخودته

پیام-ازاون نظرمشکلی ندارم!چندنفرن

-سی تا!

romangram.com | @romangram_com