#چشمان_سرد_پارت_64
نمیدونم که چی شدکه دلم خواست کمکش کنم!به آرادنگاه کردم که دیدم اون هم توشوکه!البته اخمی هم داشت چرااخم داره؟!
دوباره به ماپل نگاه کردم بااینکه حرصم دراومده بودرفتم سراغش ودستش روگرفتم وگفتم
-عزیزم!بریم بر*ق*صیم یادت که نرفته به من قول داده بودی!
اون که شوکه شده بودبه دست من نگاه کردوسرش روبالاآوردکه من هم برای آروم کردنش لبخندی ازسراطمینان زدم!
اون هم فوراگرفت وگفت
-اوه پژمان جون نه یادم نرفته الان هم میخواستم به مازیارجون بگم که من به توقول دادم!
برگشتم به احسنی نگاه کردم که داشت باتعجب وچشای ریزشده به من نگاه میکرددستم روبردم جلوگفتم
-سلام خوشبختم پژمان هستم دوست آتوسا
اون هم لبخندی برای خالی نبودن عریضه زدوگفت
-خوشبختم!من هم مازیارهستم!
بعدهم روکردبه مارپل وگفت
-پس بااجازه خانومی!
مارپل-وای ببخشیدا!مازی جون
اون هم چشمکی زدوگفت
- نه باباموقعیت بعداپیش میاد
بعدهم رفت داشتم به رفتنش نگاه میکردم که غرغرای زیرلبی مارپل روشنیدم
-مرتیکه احمق!مگه اینکه باجنازه ام بر*ق*صی!نر*ق*صیدم نر*ق*صیدم که حالابیام باتوبر*ق*صم عمرا!عوضی قاچاقچی
ازلحن حرف زدنش خنده ام گرفته بوداماازحرفی هم که زدتعجب کرده بودم!یعنی واقعانر*ق*صیده یعنی ر*ق*صیدن بلدنیست؟
بلافاصله برگشتم نگاش کردم تاشایدجوابم روبگیرم که بایه لبخنددلنشین برگشت نگام کردبرای لحظه ای توکف لبخندش بودم
طنین-واقعاممنونم!خیلی بهم لطف کردین!نمیدونستم چطوری ازاین مخمصه فرارکنم
-خواهش میکنم کاری نکردم!دیدم که معذبین!
دوباره همون لبخندنادرش روزدوخواست که بره سرجاش بشینه که گفتم
-کجا؟
باتعجب بهم نگاه کردکه گفتم
-نمیخواین که بهمون مشکوک بشن
بعدهم به احسنی اشاره کردم که هنوزداشت طرف مارونگاه میکرد
فورامتوجه منظورم شدوم*س*تاصل گفت
-حالابایدچکارکنیم؟
-بهتره بامن بر*ق*صین!
باتعجب برگشت نگام کردوگفت
romangram.com | @romangram_com