#چشمان_سرد_پارت_65


-چی؟

-بامن بر*ق*صین!نکنه میخواین همه چی بهم بریزه

-نه اما...

متوجه شدم که دوباره داره به هم میریزه!نمیدونم چرااینقدرآشفته شده بودمنتظرنموندم چیزی بگه وبهش گفتم

-بلدنیستین بر*ق*صین؟

بااین حرف من برگشت ونگام کردوخنده ای کردکه تابه الان ندیده بودم

-نه جناب!مشکل این نیست

-پس چیه؟

دوباره توخودش رفت

-من...

منتظربودم که چیزی بگه که دیدم سرش روتکون دادوگفت

-باشه!

بعدهم دستم رکه دستش روگرفته بودم فشردوباهم حرکت کردیم طرف وسط سالن!

آخرین لحظه برگشتم به آرادنگاه کردم که دیدم داره باشیطنت نگاه میکنه!خدابه دادم برسه!ازحالادیگه ازتیکه هاش راه فرارندارم!

باطنین (دوباره شدطنین!باخودم درگیرما)رفتیم وسط سالن روبه رویهم ایستادیم دیدم هنوزدرگیره واسه همین دستش روگرفتم ویه دستم روبردم دورکمرش ویه کم خودم روبهش نزدیک کردم که فورابایه حرکت خودش رودورکرد!باتعجب بهش نگاه کردم که لبخندخجالت زده ای زدواینبارخودش بهم نزدیک شدودستش روهم روی شونم گذاشت!

باهم شروع کردیم به ر*ق*صین آهنگ ملایمی میزدکه برای یه ر*ق*ص دونفره عالی بود!بهش نگاه کردم سرش روپایین انداخته بود!لبخندی زدم به دختری که روبه روم وایساده بودوحرکاتش بسیارنرم ولطیف بودنگاه کردم دختری که درعین اینکه خیلی احساساتیه میخوادنشون بده که قوی ومتکی به خوده!لبخندم عریض ترشد خدای من این تور*ق*ص تعلل داشت فقط به خاطراینکه میترسیداحساساتی بشه!

امامطمئنم که دختری نیست که نتونه احساساتش روکنترل کنه نمیدونم چرابیشتربه چهره اش میخوردکه ازیه چیزی ترس داره!؟حالاکه صلابت چهره اش روبرداشته بودترس توی چشمای مشکیش خیلی معصومش میکرد

بی اختیارفشاری به دستش آوردم که سرش روبلندکردوباتعجبم بهم نگاه

کردبه روش لبخندی زدم وآروم گفتم

-نترس اذیتت نمیکنم

ازاین حرفم اول تعجب کردولبخندی زد!بعدهم دستش روکه روی شونه ام بودجابه جاکردویه کم بهم نزدیک ترشد!

خوشحال شدم معلوم بودکه بهم اطمینان کرده

داشتیم میر*ق*صیدیم که سرش روروی شونه ام گذاشت اولش تعجب کردم اماصداش روشنیدم که داشت آروم حرف میزد

-من امشب یاورروهم شناسایی کردم!اسم اصلیش فربدالهی!فقط میمونه حبیب که مثل ینکه امشب نیستش

هه!برای یه لحظه ازحرکت شوکه شدم اماببین توروخدا!تواین حالت هم نمیتونه دست ازفضولیاش برداره!وبه ماموریتش فکرمیکنه!منوبگوکه...

ایندفعه یه چرخی زدودوباره گفت

-همون که الان کناراحسنیه اون یاوره!

به طرفی که اون الان پشتش به اون طرف بودنگاه کردم مردی رودیدم سی واندی ساله باچشمای قهوه ای وخیلی مرموز!

طنین ایندفعه صورتش روآوردنزدیک گردنم.نفس هاش به گردنم میخوردوحالم رومنقلب میکردمن چم شده بودبه شدت دلم میخواست دستام رومشت کنم!اماازاون جایی که دوست نداشتم فکربدی بکنه به زورطاقت آوردم


romangram.com | @romangram_com