#چشمان_سرد_پارت_58
هه!مثل اینکه خودم بایدحواسم جمع باشه!این پت مت که اصلاانگارنه انگار!جناب سرهنگ هم بالاخره خودش رونشون داد!
هه!ازچشمک زدنش معلومه تاچقدرآقاهم آره!
بیخیال بابا!من بهتره کارخودم روبکنم!
برگشتم سمت حناکه داشت به یکی ازخدمتکارادستورنوشیدنی میداد!خدابه دادم برسه امشب چه کاراکه نبایدبکنم.بایدتموم قوانینم روزیرپام بزارم!
حنا-بفرماعزیزم!
-مرسی ممنون گلم!
بعدکه یه گیلاس برداشتم لیوانم روبه لیوانش زدم وگفتم
-به سلامتی دوستیمون
اونم هم یه لبخندمرموززدوگفت
-به سلامتی
داشتم دیوونه میشدم!یه کم لیوان روبه لبم نزدیک کردم که یعنی دارم باکلاس زهرماری کوفت میکنم
این دوتاپت ومت هم که باهم صحبت میکردن!
حنا-عزیزم!ازخودت بگو!
-چی بگم
-چندسالته؟
بله !برای یه لحظه داشتم فکرمیکردم که این احمقه که بدون سوال به من اعتمادکرده امانه مثل اینکه تخلیه اطلاعاتی شروع شده!
-بیست وهفت سالمه
-واقعا!کم سن وسال ترمیزنی
آره!جون عمت!
-آره خوب عزیزم!ارثه توخانوادمون!
-چندتابچه این؟
-تک فرزندم
-جدا!؟بهت هم میاد
بعدازاینکه خوب من روتخلیه اطلاعاتی کردومن هم حسابی دروغ به خوردش دادم یه کم خودش روبهم نزدیک کردوگفت
-راستی سراون موضوع چیزی هم به خانواده ات گفتی؟
چشام روگردکردم وگفتم
-چی میگی اگه بابام بفهمه سربه تنم نمیزاره
حناخودش رومتفکرنشون دادوگفت
romangram.com | @romangram_com